در تلاش برای نوشتن
رازهای عمومی (قسمت 1)
یک سال و اندی پس از پایان ماجرا
برخلاف آن چیزی که در آخرین گفتگویمان به زبان آوردم، تاریخ و ترتیب وقایع به خوبی یادم است. من از آن دست آدمهایی نیستم که ناخواسته چیزی را از یاد ببرم. وقایع گذشته را با جزئیات به خاطر دارم و اگر روزی دیدید چیزی از خاطرم رفته، بدانید به دلایلی واضح برای خودم و نامعلوم برای شما، تمایلی ندارم آنها را به یاد آورم. اما دیگر وقتش است که این همه جزئیات را از مغزم پاک کنم. این مجموعه مثل آخرین نگاهی است که به یک کتاب بیارزش میاندازید تا مطمئن شوید قبل از دور انداختن چیز مهمی بین صفحات جا نمانده باشد.
آغاز ماجرا و نیم ساعت بعد از آن
نیم ساعت قبل از فهمیدن اینکه تو در این جهان حضور داری همه چیز عادی بود. . همچنین نیم ساعت بعد از آن. لابی آنقدر شلوغ بود که اگر مجبور نبودم برای مراسم بمانم هرچه زودتر برمیگشتم خانه. به نرگس گفتم: کاش یکی بود موبایلش را میداد از بچهها فیلم بگیرم. تو گفتی: موبایل من هست و آن را گرفتی سمت من. سرم چرخید سمت تو. تا آن موقع ندیده بودمت. هیچ ویژگی خاصی در ظاهرت ندیدم که بخواهم برای خوانندگان بگویم. خنده به لب نبودی اما به نظر مغرور هم نیامدی. نه خیلی قدبلند و نه خیلی خوشتیپ. نه خوشقیافه و نه زشت. معمولیترین حالت یک پسر در ترم دوم دانشگاه. موبایلت را گرفتم. کارم که تمام شد آمدم سمتت و شمارهام را دادم تا عکسها را برایم بفرستی. آنجا بود که اسمت را فهمیدم. گفتم: شما آقای؟ اسمت را گفتی: علی.
سینما به همراهی دلقک
با نرگس توی لابی نشسته بودیم. مثل همیشه چایی به دست. داشتیم دنبال بلیت سینما میگشتیم. اسفند بود. گفتم: همون سه تا؟ من و تو و احسان؟ نرگس گفت: بگیم این پسر علی هم بیاد؟ سرم چرخید سمتش: علی کیه دیگه؟ با خنده گفت: همون پسر ساکته. ابروی چپم رفت بالا: اون چیکارس این وسط؟ با هیجان جواب داد: بابا پسر خیلی دلقکه. راست میگفت. واقعا دلقک بودی. یک دلقک به تمام معنا که بدون وابستگی به هیچ سیرکی مستقلا فعالیت میکند.
چایی، زبان اشاره و رازهای خانوادگی
بعد از فیلم باید بر میگشتم دانشگاه. قرار شد همگی با هم برگردیم. خروجی را رد کردی. افتادیم توی ترافیک. داشت برای کلاس دیرم میشد. بقیه سرخوش تر از آن بودند که به دیر رسیدن من اهمیت بدهند. به خاطر تو داشت دیرم میشد. کاش همان موقع میفهمیدم به خاطر تو قرار است خیلی جاهای دیگر هم دیر برسم. دوان دوان رفتم سمت کلاس. نفس نفس زنان در را باز کردم. یک نفر ته کلاس داشت متنی را از روی کتاب میخواند. با ورود من متوقف نشد. همانطور که در چارچوب در ایستاده بودم، با زبان اشاره از استاد عذرخواهی کردم. با دست اشاره کرد که بروم بیرون. راهم نداد. در را بستم و برگشتم لابی. همچنان با نرگس و چایی. اینبار تو هم بودی. نمیدانم حرف چطور چرخید که به اینجا رسیدیم. به خودم آمدم دیدم دارم به دعواهای خانوادگی تو گوش میدهم. در نظرم عجیب آمد. تنها در صورتی حاضر بودم اینجور رازهای خانوادگی را با کسی به اشتراک بگذارم که خطر مرگ، یکی از اعضای همان خانواده را تهدید کند. کاش همان موقع میفهمیدم سطح رازداریات پایینتر از وقتشناسیات خواهد بود. گرچه همان موقع فهمیدم، اما آدم گاهی ناخودآگاه خودش را به نفهمی میزند.

مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به تو که نمیخوای نمیدونم چند
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات اولین حضور من در بیمارستان و نامه ای به آنولین
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار...