روزی خواهی خواند...

سلام.. چطوری؟ بدون من خوش میگذره؟ راحت شدیا! یه بار اضافه رو دوشت بودم
احتمالا الان داری با چایی بربری گاز میزنی و شیمی میخونی و امینم اون وسطا یه چرتی میگه میخندین..
یا شایدم مثل اون روز رفتی اتاق نیما اینا..
خلاصه در هر حالی هستی مطمینم که اصلا عین خیالتم نیست که یکی اینجا به فکرته..
البته دیگه برام فرقی نمیکنه! نه نه اینکه فرق نکنه ها یعنی به این وضع عادت کردم..
عین داداشم شدی.. نمیتونم دوستت نداشته باشم..
مطمینم دلم بیشتر از این برای اون موقع هایی که میشستم رو صندلی بالای اتاق و نگات میکردم تنگ میشه..
وقتی که فکر میکنی هیچکس دوستت نداره حداقل یکی هست!! البته برای تو از یک نفر بیشتره تو نمیتونی درکشون کنی یا شایدم درک میکنی اما به روت نمیاری..
میدونستی روی حرفات و اعتقاداتت خیلی تعصبی هستی؟! متعصب تر از تو من ندیدم!! باور نمیکنی که زیبایی باور نمیکنی که مستعدی اصرار داری برای اینکه بگی من بدبخت ترین فرد این جهانم و این زندگی فایده ای نداره!! در صورتی که خودت حرف های خودت رو نقض میکنی.. این همه آرزوهای خوشگل داری..
میبینی.. اصلا فکرشو هم نمیکردم که روزی مجبور به این کار بشم.. دوری از تورو میگم..! روزی که بهت اصرار کردم که بیای اتاق ما و قبول کردی خیلی خوشحال شدم و این اطمینانو به خودم دادم که حداقل تا کنکور باهمیم.. اما.........
خودم خرابش کردم میدونم.. همه چیز تقصیر من بود و هست از همون اول!!
بدتر از اون میدونی چیه؟ اگه تا کنکور دیگه همو نمیدیدم باز بهتر بود.. اینکه میبینمت و اونجا هستم ولی اونجا نیستم(!) زجرکشیه!! باورت میشه دیروز بعد از امتحان دیگه نتونستم درس بخونم؟
دیگه باورت میشه. خودت دیدی دیگه
آره.. اینا هم میگذره. امروز بده اما فردا که قرار نیست بد باشه.. بد هم بود بود دیگه چه کنیم؟!
قطعا صلاحه که اینطور پیش بره.. خدایا شکرت.




راستی ببخشید بهت گفتم بی معرفت.