اگر من بخشی از افسانه تو باشم، تو روزی به من باز خواهی گشت...
روشنیِ چشم های تو
پیوسته در خیال خودم غلت می زدم
در فکر این که دردِ دلم را دوا کنم
درگیر خاطراتِ تو بودم که آمدی
تا از گذشته روح و تنم را رها کنم
چسبیده ام به روشنیِ چشم های تو
حالا چگونه از تو خودم را جدا کنم؟
پیچیده ایم مثل دو نخ در کلاف هم
حتی نمی شود گرهی را که وا کنم
باید یکی یکی همه خاطرات را
آن ها که در کنار تو هستم سوا کنم
با روز های قبل تو حتی غریبه ام
ای کاش تا ابد نشود آشنا کنم
ای کاش درد عشق بیفتد به جان تو
یا کل شهر را به جنون مبتلا کنم
پ.ن: پست کوتاه بیشتر جواب میده، نه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
فردای بدون تو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نفس بکشم؟ چگونه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
دستان خالی