سفری با تو♥️

صبح با صدای پچ پچ مانندی که از سور و سات عروسی نامعلومی خبر میداد از خواب پریدم بدون توجه به اطراف رمان جدیدم را دست گرفتم به نظر جالب می آمد کمی بعد بلند شدم و چون هوس خرما کرده بودم با موهای بهم ریخته از پنجره به باغ پریده و دویدم طرف درختی که خرمای زرد رنگ خوشمزه داشت تازه چند دانه در مشت و دانه ایی در دهان گذاشته بودم که با صدای : یلدا یلدا گفتنی که مرا فرا می‌خواند به خودم آمدم سریع دویدم طرف پنجره (راه دور بود تقریبا ‌)وقتی رسیدم نفس نفس میزدم در کمال تعجب تو را در قاب پنجره دیدم با صورت پف کرده ایی که عجیب زیبا نشانت میداد بدون توجه به غرهای احتمالی ات بابت دیر کردنم گفتم : خیلی خوشگل شدی:) نیشت باز شد اما بی ربط گفتی : بیا بریم عروسی...



از توی ماشین گرفتم : بعد از تو مثل تک درختی در کویرم...
از توی ماشین گرفتم : بعد از تو مثل تک درختی در کویرم...

گفته بودم خوابیدن روی تشک های کنار هم افتاده را دوست دارم؟ عاشق این نوع خوابیدنم نوعی که همه مثل جنازه پرت می‌شوند روی فرش بدون بالشت و گاهاً پتو به عمیق ترین خوابی که به عمر دیده اند فرو می‌روند در پرانتز بگویم که خوابیدن های این شکلی مخصوص عروسی‌هاست شلوغ است و ناز هیچکس خریدار ندارد پرانتز بسته:)

میگفتی این سفر ممکن است زندگیم را دگرگون کند منظورت آن شوخی بی مزه بود که به وسیله اش با محدثه و بقیه دستم می اندازید، اما واقعا نزدیک بود زندگیم عوض شود توی یک لحظه اتفاق افتاد توی ماشین نشسته بودم که با صدای جیغت حواسم به ماشینتان جمع شد سُر خورده بود و داشت به سمت دره میرفت دلم داشت می‌ریخت مردهایی دویدند و شانس آورید پنجره های ماشین باز بود و سریع نگهش داشتند وگرنه به نیستی میرفتید و زندگیم واقعا تغییر می‌کرد...می‌دانستم مطمعن بودم که خاله(مادرت) دوباره همانطور شده : تشنج عصبی! سريع از ماشین پیاده شدم و دویدم طرفتان تو هم پیاده شده بودی مادرت را صدا میزدی، از او فقط نفس کشیدن خرخر مانندی مانده بود نگاهت کردم اشک توی چشم های خوش‌رنگ زیبایت برق میزد خوشم نیامد طاقتش را نداشتم خودت که میدانی چقدر دوستت دارم خودت که میدانی هیچوقت از اینکه انقدر مظلوم باشی خوشم نمی‌آید همیشه برای اشک هایت دستت می‌انداختم وقتی که به خوابگاه دانشگاه سپردنت و گریه کردی و گفتی اصلا نمی‌خواهی درس بخوانی هنوز هم اذیتت میکنم لوسِ قشنگِ من:)

مادرت را از ماشین پیاده کردند و خواباندند روی زمین روی چوب های سفت و پاهایش را پهن کردند.

همه دست پاچه بودند من اما نمی‌دانم این حجم از تسلط بر خود از کجایم سرچشمه می‌گیرد آنقدری بود که آب سرد روی مادرت بریزم و سر پدرت که با صدای لرزان برای خاله زمزمه می‌کرد : عزیزم آخه ترس نداشت که تقصیر خودته چرا نمیای دکتر! غر بزنم : دست خودش که نیست تو این موقعیت سرزنشش چه معنی داره...پدرم داشت سر بقیه داد میزد : اگه زود میومدن اینجوری نمیشد خسرو پیاده شد دنبال شما بیاد...خودِ پدرت هم برادرت را مقصر می‌دانست و او با گریه میگفت : بخدا دست به دنده نزدم. حرص میخوردم چرا ما آدمها همیشه دنبال مقصر میگردیم کی قرار است یاد بگیریم مقصر جلوه دادن بقیه چیزی را درست نمی‌کند چه اهمیتی دارد که کار کدامشان بود حتی چه اهمیتی دارد که پدرت پای اشتباهش نمی ایستد با این کارها که خاله خوب نمی‌شود نه نگرانی به خرج نده مادرت خوب شد دلم میخواست به شوخی از تو بپرسم : خوش گذشت لیز خوردن؟ شهر بازی مجانی؟ اما تو تمایلی به خندیدن نداشتی نگفتم بغلت هم نکردم برگشتم توی ماشین راه افتادیم...

شیشه ی ماشین را تا انتها باز کردم سرم را تکیه دادم به در زل زدم به آسمان خیلی زیبا آسمانی که بی شک انتها نداشت انگار که خدا مشتش را پر کرده و سخاوتمندانه ستاره ریخته به دامن مخملی و سیاهش بزرگی و وسعتِ مشت خدا را دیگر خودت تصور کن ستاره های چشمک زن قند توی دلم آب می‌کردند حال خوشم را چیزی نمیتوانست خراب کند حتی تحلیل های آرام مامان و بابا از آن اتفاق.

بادِ تاحدودی خنک تابستانی تند تند می‌وزید انگار میخواست سر از تنم جدا کند در گوشهایم زنگ میزد صورتم را سفت کرده بود میخواستم همانطور مبهوت زیبایی این صحنه بمانم دلم موزیک لایت فرانسوی می‌خواست اما نبود بی ربط به موقعیت زمزمه کردم : تو رفتی دگر ماه و آیینه خداحافظ...

رفتم توی فکر تو؛ فکر وقتی که سر روی شانه ات گذاشتم : میدونی تو بیشتر از اون چیزی که نیازه مهربونی... حرفم تعریف نبود اما چشمهایت برق زد لحنم عوض شد : و این اصلا خوب نیست تو هیچوقت نمیتونی آدم خوبه ی زندگی همه باشه... آخ از این تفاوت سنی که کمی معذب بودن در مقابلت برایم به همراه داشت کاش بزرگتر از من نبودی حرفها داشتم برای نصیحتت اصلا حواست نبود و نیست که داری گند میزنی به زندگیت...من هم مثل تو مهربانم اما بی زبان نه دخترها کیفت را گشتند لوازم آرایشی ات را به یغما بردند گوشیت را چند ساعت دست گرفتند دختر بچه ی هفت ساله ساعتها روی پاهایت نشست و توی رویش خندیدی همان که یک لحظه روی پایم نشست و چون‌ از نظرم سنگین بود هلش دادم من حتی وقتی زهره خواست گوشیم را دست بچه اش بدهم گفتم : بیاد اینجا بهش میدم. و وقتی نیامد بیخیال شدم به همین سادگی چه اهمیتی دارد گله هایش نن نن؟ اجازه دارم اینگونه صدایت کنم مثل بچگیهایمان؟ داشتم میگفتم چه اهمیتی دارد واقعا آنها همان هایی هستند که اگر تا آخر عمر پل شوی از رویت رد شوند و آخر عمری یک لحظه بلند شوی سرزنشت می‌کنند شاید هم نفرین یادت هست به من گفتند بدجنس بازی در میاورم؟ من هم فقط خندیدم و گفتم : فکر میکنین بدجنسم باشه هستم من مسئول برداشت متفاوتی که از حرفام دارین نیستم و زیر لب زمزمه کردم: حداقل برای شما که اصلا...تو اگر بودی چکار میکردی؟ اصرار که نشان دهی نیستی؟ ولی نه تو اصلا نمیگذاری این موقعیت ها پیش بیاید همیشه برای دیگران بیش از حد فداکاری میکنی نرم می‌شوی میخندی وقتی هم می‌گویم جذبه داشته باش پس فردا بچه دار شدی میخوای چیکار کنی؟جواب می‌دهی : اون فرق داره تو دیدی من با خواهر برادرم اینجوری باشم؟ آه نسترن حرصم می‌دهی اگر نمی‌شناختمت میگفتم آدمی دو رویی که دوست داری توی ذهن همه یا شاید غریبه ها عالی و منحصر به فرد به نظر برسی و البته مهربانیت زبانزد باشد همیشه حتی سر شب هم برای ناشناس ها جنتلمن بازی در آوردی یادت هست از چه حرف میزنم؟آن صف نسبتا طولانی از افرادی که می‌خواستند به سرویس بهداشتی بروند منی که بعد از بیرون آمدن خواهرت از آن خانمی که بعد از خودمان آمد گذشتم و رفتم تو بیرون که آمدم چند نفر بعد از من رفتند و تو همچنان یک گوشه ایستاده بودی من دوباره از دستت حرصم گرفت کنار گوشت پچ زدم : نزار حقتو بخورن اونم واسه یه همچین چیز کوچیکی... (موضوع فقط بحث حق نیست نسترن اینکار عزت نفس خودت را کم می‌کند) گفتی : شاید چون کوچیکه میزارم گفتم : از همین چیزای کوچیک شروع میشه بعدشم تو همیشه همینی... راست میگفتم دیگر همیشه همینی من را نبین که وقتی دستت بند است برایت بند کفش هایت را می‌بندم تو را دوست دارم وگرنه من برای غریبه ها مهربان هم باشم از خودم نمیگذرم کمر خم نمی‌کنم.

نیمه شب با عبای خفاشی?
نیمه شب با عبای خفاشی?