شرابی تلخ می‌خواهم....

یوم هژدهم جمادی‌الثانی، مِن قبل از این، نوشتن و روانه کردن دستخط برای جهانگیرخان (رحمه‌الله) ذوقی در دل برپا می‌کرد و هر وقت خوش که دست می‌داد، به شوق می‌نشستم پشت میز تحریر و هنگامه‌ی کتابت، دنیا و مافیها هیچ در نظر نبود؛ حالا مانده‌ام و واگویه‌هایی پریشان که نمی‌‌دانم چرا بر روی کاغذ می‌آورم که دیگر رفیقی نیست تا پیکی بدوانیم و سلامی برسانیم. دیروز تمام قوتم را جمع کردم تا بدری‌بانو و مارال را شرح ماوقع بدهم، شش روز گذشته و دیگر از دلم نیامد که کار را به روز هفتم برسانم؛ خدا را خوش نمی‌آمد بیش از این چشم به راه بمانند. سید حسین‌خان قره‌گوزلو و اردشیر سنگسری را هم در معیت آوردم و همان بهتر، که تنها نبودم به وقت گفتن مصیبت. جدای از این، ظن‌ام برده بودم میان مارال و اردشیر سنگسری، علایقی برقرار شده و این هم مصیبت دیگری بود که جانم را می‌سوخت، با این‌همه گمان کردم، شاید حضور او، کمی مارال را تسکین دهد و دست آخر با چه سختی و تألمی، پا بر روی دل گذاشته، او را هم خواستم که بیاید. بعد از آن، سپردم به بدری‌بانو که مارال را هم غروب بیاید منزل؛ و از همان ساعت اول، دانستم که کاری صعب در پیش است و آرزوی محال، خدا خدا کردم که روز به شب نرسد، اما چه سود، ظهر رسید و بعد از آن غروب بود و وقت رفتن به خانه؛ و می‌دانستم مارال و بدری‌بانو چشم به‌راه خبر خوش هستند و نمی‌دانند این پیک بد خبر، چه برایشان ارمغان خواهد آورد. با سیدحسین‌خان و اردشیر دم غروب، جلوی درب منزل وعده کرده بودم و وقتی رسیدم، آنجا بودند؛ مصیبت از وجناتشان می‌بارید و حال خودم هم هیچ خوش نبود، با این‌همه تعلل جایز نبود، دق‌الباب کردم و یالله گویان سید و اردشیر را دعوت کردم اندرونی؛ مارال به محض دیدن اردشیر چشمانش برق زد و بعد خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و چقدر در دلم برایش اشک ریختم و برای خودم هم البته؛ هر چند آن ساعت جایی برای این قسم احساسات نبود. نادر حیاط را آب و جارو کرده بود و بدری‌بانو به خیال شنیدن خبر خوش، سنگ تمام گذاشته بود در فراهم آوردن مخلفات پذیرایی. جان به فدای روح بلندتان جهانگیرخان، شما رفتید و من ماندم و گفتن خبر مصیبت‌تان که کم از مرگ نبود و البته مردن خوشتر. نشستیم میان ایوان، نادر چای آورد و بدری‌بانو پشت هم و به تکرار، حال و احوال اهل بیت سید را جویا می‌شد، می‌دانستم چه حالی دارد، انگار شصتش از چیزی خبردار شده باشد، پرچانگی می‌کرد که خبری اگر هست، دیرتر گفته شود؛ مارال هم به همین حال و منوال، چشم می‌دزدید و نگاه نگرانش گاه به گاه با اردشیر گره می‌خورد. سیدحسین‌خان دیگر طاقت نیاورد، در جواب همه‌ی احوالپرسی‌های خانوم‌جان به الحمدلله‌ی بسنده کرد و تا بدری‌بانو ساکت شد، به صدایی لرزان گفت: انا لله و انا الیه راجعون.... لحظاتی سکوت و به آنی بعد از آن، صدای گریه و نفرین بلند شد...

دیگر نماندم، نه جای ماندن بود و نه حرفی بود برای گفتن، رفتم میان هشتی، بغضی گره خورده‌ میان گلو و سینه‌ام می‌پیچید و دیگر اشکی برایم نمانده بود، سید خواست دلداری بدهد که دید از دستش نمی‌آید و رفت کنار درخت نارنج و تکان شانه‌هایش را ‌می‌دیدم؛ اردشیر هنوز مانده بود تا مارال را آرام کند و دست آخر دلش را به دریا زد و مارال را در آغوش گرفت و گریه امان هر دوشان را برید. دیگر همه‌چیز به آخر رسیده بود و رنج و مصیبت به کمالِ تمام بر روح و جانم چنبره زده بود. نور چشم و رفیق جان و جهانم را کشیده بودند بالای دار و بی هیچ‌نشانه‌ای به دست خاک سردش سپرده بودند و مارال در آغوش اردشیر سنگسری، اندوه بی‌برادری را می‌گریست. چه جای ماندن من؟ از خانه بیرون رفتم و معلومم نشد چه‌طور در آن حال بی‌خبری، رسیدم جلوی پیاله‌فروشی مسیو آروانیان... سینه‌ی تنگ من و بار غم او هیهات/مَرد این بار گران نیست دل مسکینم...