[تکرار غریبانهی روزهای آنه سرانجام اینگونه گذشت...]
شلوار پلنگی صورتی
جانم به قربانت آمدهام این نامه را بگذارم و بروم. مقصدم را دقیق نمیدانم اما فردا معلوم میشود. ماه دیگر که برای تعطیلات برگشتم خبرش را میدهم تا به دیدنم بیایی. نمیدانم چگونه قرار است دو سال دوری از تو و خانوادهام را تحمل کنم. سعی خودم را میکنم که زود به زود بیایم تا نه شما از دلتنگی از پا در آیید و نه چشمهای من بارانی شود. میشود ایوان را تا وقتی برنگشتم با کسی شریک نشوی؟ میشود برای کسی پاستیل و لواشک نخری؟ زود به زود میآیم و به رسم گذشته برایت شعر میخوانم. از شاملو بخوانم یا محمد درویش؟
برایت یک آهنگ قدیمی از رادیوی پدربزرگ پخش میکنم و سرم را روی شانه های مردانهات میگذارم تا برایم حرف بزنی.
خوب است عزیز جانم؟
دویدن کنار پوتینهای چرمی سربازان و فرماندهان برای من دشوار است. هوا گرم است و این کار را برای من سختتر می کند. اما خیال دیدن تو مرا سر پا نگه میدارد. کاش شلوار پلنگیهای آن جا صورتی باشد. کاش بگذارند روی لباسهایمان گلدوزی کنیم. کاش لواشکها و پاستیلهایی را که درون ساکم جاساز کردهام را پیدا نکنند. و ای کاش بگذارند روی دهانه تانکها و تفنگها پاپیونهای صورتی ببندیم.
مرضیه میگوید سربازی آدم را پیر میکند. اما او عاشق نیست و نمی داند عشق آدم را به شوق دیدن یار شاداب نگه میدارد.
من یکی را دارم که به اندازهی تمام آدمهای شهر میارزد. شما را دارم آقا، آدمیزاد با عشق زنده است و من با شما.
حالا دیگر باید بروم. مواظب خودت و لبخند شیرینت باش.
_با عشقی فراوان «دلدار»
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزت مبارک...
مطلبی دیگر از این انتشارات
گیسوان آزادی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای سومین سالگرد نبودت...