جهان با من همراه شو!
قاب زیسته
عزیزم من قبلا چون که هنوزم دلم برات تنگ میشد و هنوزم امید داشتم که چیزها درست شن، به خودم میگفتم احمق و از خودم بیزار بودم.
ولی الان فرق داره؛
الان دیگه میشینم کنار خودم و میگم:
ای دل نازک من که انقدر عمیق حس میکنی، من بهت افتخار میکنم که انقدر عمیق عشق ورزیدی و تکتک لحظاتی که گذروندی رو عمیقا با قلبت زیستی.
اون درس مشترکه رو یادته که بهم قول دادی هم جزوش رو برام میفرستی هم خودت من رو میبری دانشکده روانشناسی؟ عزیزم معلومه که من خودم تمام اینکارا رو کردم. ولی بازم تا ۱۲ شب چهارشنبه منتظرت بودم.
پنجشنبه صبح، میشد آخرین روز ترم سه. اولین روز ترم سه دقیقا با تو شروع شد. روبروی کتابخونه مرکزی دیدمت و همهچیز بوووم! شروع شد. آخرین روز دیگه خبری از بوووم! نبود. همونطور که سرمو انداختهبودم پایین و جزوه رو میخوندم، از بوی عطرت و نوع احمقانه قدم برداشتنت فهمیدم این تویی که داری از کنارم عبور میکنی. خیلی سخت بود نگه داشتن نگاهم روی جزوه.
عزیزم وقتی رسیدم خونه حالم خوب بودا ولی انگار که قلبم رودل کردهباشه.
عزیزم سهشنبه، ۱ آبان رو یادت میاد؟ بهم گفتی بعد کلاسم روبروی فنی منتظرم میمونی. وقتی از دانشکده اومدم بیرون متوجه شدم که جلوف چقدر شلوغه ولی من فقط تو رو دیدم. تو رو دیدم که با دیدنم ایستادی و اون صورت عبوثت طی یک ثانیه تماما لبخند شد.
این تصویر از تو شرح تمام چیزی بود که تجربه کردم.
تو توی دانشگاه پر از آدمهای ترسناک و ناامن، نقطه امنم بودی. یه آشنا بودی بین اونهمه آدم. که اگه سوتی میدادم اولیننفر میومدم پیش تو. وقتی تو بودی دیگه هیچی اهمیت نداشت. برام مهم نبود چندنفر اونجا وایسادن و اصلا اونا کین و آیا میشناسمشون یا نه! من فقط دوییدم به سمت تو.
هدفم از یادآوری این لحظه بیان دلتنگی و حسرت و پشیمونی نیست! من عمیقا راضی و خوشحالم که اون لحظه رو انقدر عمیق و قشنگ زندگی کردم و بهم چسبید عزیزم.
نقاشی اون لحظه رو کشیدم. به قول او و دوستانش که میدونستی خیلی دوستشون دارم: تو رو با خطهای ساده میکشم، درست شبیه خودم.

راستی تو کانالم نقاشیامو میذارم، اگر بیاید خیلی خیلی خوشحال میشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو چاقویی هستی که من در درون خودم میچرخانم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تقدیر مردم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو و من...