مرا خونیست چشم‌افشان

هیچ‌کس جواب نمیدهد!

ناچارم بنویسم تا چاره‌ای شود

گفته بودی چندماهیست ماهی حوض دلت مردی دیگر است، کی آب به آب شدم و نفهمیدم؟

در جست و جوی سیگار، نگاهم تمام اتاق را قدم می‌زند اما نمی‌دانم چرا نیست، چرا صبح سر راه نگرفتمش؟ لعنت بر خیال باطلی که فکر می‌کرد امروز دیگر روزی نیست که ناگاه خیالت کنم؟

از اول برایت می‌گویم چه‌شد، از تو برای همکارم گفتم که دیگر مثل و مثالی برای تو نخواهد آمد حتی اگر هرکدامشان ده نمره داشته باشند، به اتاق برگشتم و ناگاه تن دلم خارید با تو تماس گرفتم و دیدم زنگ میخورد! انگار آخرین پیامی که حاوی شماره هایم بود را دیده بود و ارتش ظالم قلبت راهشان را مسدود نکرده بود...

من خوشحال تلفن را قطع کردم و از فرط هیجان مانند کودکی سه ساله که بعد از ساعتها تلاش رمز گوشی مادرش را پیدا کرده، فریاد زدم و اگر دقت می‌کردی، البته اگر بودی و دقت می‌کردی، اگر با کسی دیگر نبودی و بودی و دقت می‌کردی، البته آن‌هم اگر باز هم عاشق بودی و با کسی دیگر نبودی و بودی و دقت می‌کردی، عزیزم می‌دیدی که می‌شد با برق چشمانم دولت پزشکیان را نجات داد! خب، تلفن را قطع کردم و با خودم شروع به صحبت کردن با تو کردم، با تویی که هنوز دارمش نه آن‌تویی که او دارد، سالادی از بهانه آماده کردم و حتی بلند بلند و بی بهانه خندیدم دقیقا مثل همان مواقع که هم کلام می‌شدیم و عقربه افسار پاره ‌می‌کرد و نمی‌دانم چرا نمیشد کلام را با تو‌ پایان داد، انگار که نظریه بسط هستی وسط آمده و جهان بینمان دائما در حال گسترش است!

دوباره با تو تماس گرفتم، تلفنت مشغول بود، جاده ها دوباره مسدودند، برف آمده، عصبانیم، کولاک است، داد میزنم و صدایم را نمی شنوم، جاده های چشم لغزنده شده، کارگران سرنوشت مشغول کارند؟تا دوباره شاید یک جای دگر روحم را در آغوش بگیری؟ آیا اگر من جزئی افسانه‌ی تو باشم روزی سرنوشت ما را به هم خواهد رساند؟(:اگر غرورم را کنار نگذاشته بودم جای من و تو عوض می‌شد:)