مشق عشق

موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش

جان به رقص آید مرا از لغزش پیراهنش

حلقه گیسو به گرد گردنش حسرت نماست

ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش


سلام محبوب من

بازم نگاه بر کلمه هایی که از سر انگشتان نازک و الهام بخش تو بر دامن سپید کاغذ دیجیتالی ریخته شد، مرا مست خود ساخت و چنین بیقرار نوشتن های تازه نمود...


گفتی امیدواری که خوب باشم!

چرا که میدانی در چرخش میان آن همه واژه و کلمات که تو بر من شب و روز می باری، ممکن است حال و روز خوبی نداشته باشم و آن درد پنهان که از نیم نگاههای تو و سرک کشیدن های گاه و بیگاهت به اندورنی دل شیدائی ام، پا می گیرد و از درونم زبانه می کشد، برایم "حال خوب"، به معنای مصطلح نگذاشته باشد و تو هنوز امیدواری که خوب باشم! و این رسم صیادان است که چون طعمه خویش شکار می کنند و طعمه پس از چندی دست و پا زدن و تلاش برای گریز از این دام، بی حال و بی رمق خود را در دستان صیاد رها می سازد، تصور می کنند که حالش خوب شده و حتی امیدوارند که خوب باشد!؟ و من اینچنین خوب هستم...

از اندوه نهفته در پاسخم گفتی....

می دانستم که در برابر آن چشمها که افسونگر من است، هیچ رازی در نهان مخفی نمی ماند و هر چه در پس خنده های زورکی و لبخند های مصنوعی پنهان نمایم، چون به تو رسم، از پرده برون افتد و راز مگوی، عیان می شود. عزیزمن! اندوه واژه مقدسی است. از غم مقامی برتر دارد. هر چند "غم" خود صاحب مقامی بس رفیع است. اما اندوه غمیست که از پی معرفت و ایمان بر می خیزد و تو چه زیبا از چشمهایم این را خواندی و من دیشب پر از اندوهی نگفتنه بودم. انّما اشکوا بثّی و حُزنی الی الله

و این اندوه نه از کلمات تو، که از بودن من بر می خیزد که گاه این دل دیوانه و این رند لاابالی، مرا به چنان جاهایی می کشاند که ندانسته و نخواسته گرد غم یا تشویش و یا بذر نگرانی را بر دامن محبوبه ای مهربان می نشاند و از این جرم سنگین تر و از این گناه نا بخشودنی تر چه باشد؟


من تو را دوست دارم. به همین سادگی. اما پیچیدگی دوستی و عشق ام را از اینهمه پریشان گویی واگویه هایم دریاب!

مرا میهمان آغوش گرم خودت کن تا از لمس ضربان های قلبم، دوست داشتنم را دریابی.

من هر چه از جنس اندوه و التهاب باشم، تو از جنس آرامش و شوری.

مجنون خنده های توام در وقت بیخودی های دلت،

مست شنودن های توام وقتی یک ریز برایم حرف میزنی


مرا دریاب...