منطقه ممنوعه

مرا در بطنِ شیار های مشوش احساست جست و جو کن ؛آنجایی که حتی چکاوک غزل خوان قلبت تاب ماندن ندارد , آنجایی که اسب سرکش روحت را به غل و زنجیری از کین و حسد به اسارت در آوردی ,آنجا که کویری‌ست ز خشم و نفرت و آفتابش سرشار از ترحم

آنجا که پروانه های عشقمان را سوزاندی، نه با شمع مِهر وجودت، بلکه با فریب شب تاب هایی در دل ظلماتِ منطق پوسیده ات..

مرا آنجا جست و جو کن،

در نیمه ای از خودت، که حتی نشدی مرهمِ زخم هایی که تقدیر مسببش بود و هنوز التیام نیافتند..

خیلی وقت است که زهر عشقت ریشه ی سرو کهنسال همیشه بهار قلبم را سوزانده است...

و سوختم برای تویی که هرگز مرا ندیده ای..نخواستی که ببینی..

من شدم وقف تلخی چای نگاهت..آن التهاب دستانی که مرا محکوم کردند،به اینکه برای همیشه تو را همراه با طوفان فراموشی،به آسمانِ بی بازگشت خاطراتی بسپارم،تاشاید چند سال دیگر تلنگری شوی برای منِ آینده..

هرگز پناهگاه بندِ اسارت دستانت نشدم،مگر میشود دستانی که خدا در آغوش کشیده است را به راحتی پرستید؟!

تمام شدم..صدایم..نگاهم..احساسم..تا دوباره صنوبر هوایت پر و بال بگیرد

دیگر کافیست..کافیست زندگی در سایه ای از تو که حتی خودت هم رغبتی به دیدار با آن نداری...

آری؛ دیگر وقت ماندن نیست باید برگردم و چکاوک مجروح روح زمردینم را در آغوش کشم و از او، بابت تمام بی توجهی هایی که مسبب اش بودی عذر خواهی می کردم..تا شاید لبخند او شود التیامی بر روحِ مستمندم..تا شاید نوشیدن شراب فراق تو، شود عامل جوشش چشمه ی محبتی که حال محتاجش شده ام..

خداحافظ ای سوارکارِ اسب وحشی احساسم در بُنِ کوهسارانِ قلبی که هرگز در فراقت رام نخواهد شد...

_ابتسام_