آقای (سابقاً) راوی
مکاتبات | پنج
یک | دو | سه | چهار
دکتر توجه کردهای به بعضی زمانها؟ به بعضی لحظات؟ آنهایی که حس میکنی تمامشدنی نیستند. انگار که گیر کردهای درونشان و قرار نیست که رها شوی. با خودت میگویی این دیگر آخر خط است. کُنج مینشینی منتظر. «دیگر بالاتر از این نیست. من دیگر صبرم تَه کشیده.» اما خب. چهبسا ساعتی میگذرد و میبینی هنوز دنیا ادامه دارد دکتر جان. همهچیز سر جای خود است. بهراستی که آب از آب تکان نخورده است. و حتی خود تو هم هنوز هستی. همانطور، مثل قبل. همۀ آن سیر و سلوکهایی که در دوزخ داشتهای، جرقهای، اتفاقی بوده است که در این سر افتاده. دنیای ما همهاش در این سر است. همهاش در آن شروع میشود. و شاید جالب باشد که تمامِ آن نیز، در همانجا تمام میشود. نقطۀ بدایت و نهایت یکی است. یک شب فکر میکنی به صبح نمیکشی. بدت نیز نمیآید که به صبح نکشی. میانِ لحظاتِ کِشآمده و لزجِ نیمهشب دستوپا میزنی. ردیفِ اشکهایت را که پوست خشکِ صورت را نمناک میکنند، کنار میزنی. اما نمیدانی که این پایان که گمان میکنی فرا رسیده، خودْ آغازِ دیگری است. چون دنیای تو بارها تمام میشود و صبح روز بعد، دوباره از نو میآغازد. خواه قبول کنی یا نه. اما شما دکترها که حتماً این دشخواریها را نمیگذرانید! میگذرانید؟ شاید. با توجه به آن گزاره که میگوید "اینها خودشان از همه دیوانهتراند...".
کلمۀ دشخوار را دیدی؟ دوستش داری دکتر جان؟ میخواهی بدهم برایت بنویسند قاب کنی بگذاری روی میزت؟ از این کلماتِ متروک است به گمانم. یک مترجمی به کار برده در یک کتاب. همان دشوارِ خودمان است. سختترش کرده. دشخوار، بهگمانم دشوارتر از دشوار است. دوزِ سختیاش یحتمل بالاتر است. مثل تفاوتی که در مرگها وجود دارد. بعضی مرگها مرگتر است. قبول کن. نمیشود گفت مرگْ سر تا تهاش یکی است. نمیشود. مثلاً زندهزنده سوزاندهشدن را در نظر بیاور. از آن مرگهایی است که زیادی مرگ دارد در خودش. از آنهاست که تصفیه حسابِ دنیاست با آدمی. تلافیِ آدمهای دنیاست با آدم. ردّ پای کینِ جبّاران؛ حاسدان و مستکبران است. آن لحظهای را به یاد آر که پوستت شروع میکند به جمعشدن، چروکیدهشدن و بعد آبشدن. شانس بیاوری آتشش تند باشد که این فراگردِ جهنمی زود طی شود و در لحظهای پیر شوی و بعد ذوب شوی و بعد تمام. مثل مرگِ ژان دارک. دوشیزۀ اورلئان. همو که پشتههای هیزمی که دورتادورش تلانبار شده بودند، همانطور ماندند و معجزهوار، سرد نشدند. گل و گلستانی در کارش نبود. آتشِ خالص. داغ و سوزان. با هیزمهای فراوان. هیزمهای تُرد؛ شکننده.
هزینهاش بسیار زیاد است ولی. هزینۀ مقاومت. هزینۀ امضانکردن. موافقت و همدلی و همرنگی نکردن. از همان اول هم یک عده همیشه هزینه میدادند. دکتر داشتم فکر میکردم هزینهدادن خیلی کار سختی است. نیست؟ چه کسی حاضر میشود؟ آدم باید چه چیزی باشد؟ باید چه دلِ دریانوردانهای داشته باشد؟ همیشه با خودم فکر میکنم آیا من میتوانم؟ آیا اگر جای بسیاری از این آزادیخواهان، این زنانِ این روزها بودم، حاضر بودم هزینه بدهم؟ چقدر سخت است دکتر جان زن بودن! چقدر جان میطلبد و جان میگیرد! چقدر گزاف است! صِرفِ زن بودن در چنین وضعیتی. در چنین مدارِ دردآوری. جسارتی میخواهد از نوعِ آسمانیاش! اینکه دگراندیش باشی ... اینکه دگرگو باشی و بمانی روی آن دگرگونگی. اساساً تفاوت و سازِ مخالف نواختن همین است. امروزه تبلور یافته است در زنانگی. امروزه عرصۀ مقاومتِ مدنی زیرِ سیطرۀ زنهاست. آنچنان که زمانی دورتر، یک زن بود که ایستاد در مقابلِ جبّاریتهای زمانهاش. ایستادِ پایِ دگرخواهیاش. و البته که هزینهاش را نیز داد. و چه سهمگینْ هزینهای!
تصمیمهای لحظهای دکتر جان. تصمیمهای لحظهای. باید خیلی کاربلد باشی تا بتوانی در لحظه تصمیم بگیری و آن هم تصمیمِ خوب. برخی اوقات باید قوۀ پیشبینی را خاموش کنی. باید گذشته را بنگری فقط در آن چندثانیه که مهلت داری. یا شاید هیچکدام را. فقط حال. فقط لحظه. بعد بگذاری پیش بیاید. مثلاً تصمیم بگیری وارد یک مهلکه شوی. در یک لحظه هستیات را بگذاری در گیومه، وارد گود شوی، جسارت به خرج بدهی، و بعد نتوانی گیومهات را ببندی. همانطور بِغَلتی کف گود. سخت است گیومهگذاشتن. ردشدن از خود. رسیدن به دیگری. هستیِ خود را کنار گذاشتن. هستیِ دیگری را مدنظر قراردادن. و بعد پایان. شاید یک پایانِ اشتباه باشد این پایان از یک منظر. اما اشتباه خوبی است. دوست دارم بتوانم گیومه بگذارم. بتوانم ایثار بکنم. آیا میتوانم؟ نمیدانم توانِ ایثار را، توانِ ردشدن را دارم یا نه. اما او که داشت. خیلیها داشتهاند و بسیاری دیگر نیز خواهند داشت و همیشه این ماییم که میمانیم. و مُشتی بیمقدارِ کفتارصفت. دکتر خسته شدهایم دیگر. اینها خسته نمیشوند از خودشان؟ ما که خستهایم جانِ تو. از این حماقتها. از این جلافتها و رذالتها.
ایستاده بودم در صف نانوایی. شاید دو سال پیش. کرونا بود گمانم (آه از این کرونا). پیرمردی ایستاده بود در صف. عصا در دست. خیره شده بود به موزائیکهای شکسته و نامنظمِ کف. بحثی در میان نانخواهان شکل گرفته بود. از همین بحثهای روز. گرانی و. سختی و. مشکلات و. این چیزها. پیرمرد، که کمی مانده بود تا با نگاهِ نافذش درونِ موزائیکها را بشکافد و دهانِ زمین را باز کند، ناگهان چشم کشید از زمین. دهان باز کرد. انگار که همین الان از دنیایی دگر برگشته. از زمانِ دگر. زمانی که قصهای که میخواست برایمان بگوید، در آن جریان داشت. گفت: «بچهتر که بودم. مثلاً ۸-۷ سالم که بود. بزرگترهامون که بعضی وقتا خیلی اذیت میشدن و زندگی برشون سخت میشد میگفتن: آسمون برو بالاتر.»
بقیهاش را میخواهم از زبان خودم بگویم. این جمله از همان موقع حک شد بر سردرِ ذهنم. دکتر جان خیلی وقت است میخواهم تلاش کنم این را برای یکی بگویم. این جمله را. دربارهاش حرف بزنم. حتی چندباری تلاش کردم بنویسمش. نشد. آخر آسمانِ ما این روزها خیلی نزدیک است. عرصه را تنگ کرده بر ما؛ سخت کرده به ما. یک جمله چقدر مگر میتواند حرف داشته باشد؟ چقدر میتواند خودبسنده و کافی باشد؟! ببین: آسمون برو بالاتر! باید میبودی و میدیدی که پیرمرد با چه حُزنی تکرار میکرد این جمله را. پیرمردی که هنوز خود را بچه میدانست و از ۸-۷ سالگیاش تحت عنوانِ "زمانی که بچهتر بودم" یاد میکرد. با همان لحن قدیمیِ خود حرف میزد. این صداها از حنجرۀ کسی در میآمد که سالهاست صدا و، بخارِ نفسهای آسمان را میشنود و بر پیکرش حس میکند. آسمانِ آدمها خیلی نزدیک شده است دکتر جان. پایین آمده. باید راهی پیدا کرد و هُلش داد آن بالابالاها. همانجا که جای اصلیاش است. جای آسمان. اشتباه آمده است این پایین. باید نخش را باز کنیم و پروازش بدهیم. مثل این بادبادکْ که ماهیوار بر فرازِ زایندهرود شنا میکرد:
ولی دکتر. میدانی چه چیزِ نوشتن سخت است؟ اینکه باید شخم بزنی مغزت را. باید هست و نیستش را بکشی بیرون. بهخصوص وقتی که بیهدف و بیمبنا دست میبری بر قلم. بدونِ دستمایۀ خاصی. این سختتر است. دشخوار است. چون همهچیز در لحظه زاده میشود و پیش میرود. برای اذهانِ وامانده این کار آزارنده است بسیار. همین است که دیگر رها کردهام. و این رهاکردنِ همهچیز، رهایم نمیکند. این جازدن. جازدن دکتر جان. نمیدانی چه لذتی دارد این جازدن. میدانم اینها همه سیمپتومهای بیماریهای من است. اگر مشکلی نمیداشتم که اینجا نمیآمدم. اگر لذت نمیبردم از رهاکردن، جازدن، بیخیالشدن، که نمینشستم روبهرویت. لذت هم نه دیگر. گندهاش نکنم. ولی دست کم یک راحتیِ خیال. یک نفس راحت را نصیبم میکند این زدنْ زیرِ میزِ بازی. حتی اگر هزینهاش بسیار باشد. برایم اهمیتِ چندانی ندارد. همین که آن فشار ذهنی از این سر برداشته شود، برایم کافی است. بقیهاش مهم نیست. ای کاش میشد این سر، از میانِ راه برداشته شود. مانع است. هر چه فکرش را میکنم، عضوِ بسیار ناکارآمد و بیهودهای است.
13 اردیبهشتِ 02
مطلبی دیگر از این انتشارات
از جان عزیزترم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
انتهای کوچه ، جایی که پروانه ها برای چشمانت غزل میسرایند ¹
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو چاقویی هستی که من در درون خودم میچرخانم.