#نامه_پنجاهُ‌ششم✉️:

[ سه شنبه ۲۹ خرداد / ۱۴۰۳ ]

دارم به آسمون نگاه میکنم.

میدونی چرا؟!

آخه دیگه خسته شدم از بس ، توی زمین دنبالت گشتم!

پنجرهٔ اتاقم بازه و نسیمِ ملایم، صورتم و نوازش می‌کنه.

از خنکیِ نسیم ، لبخندی به صورتم میاد.

سرمو بلند کردم و دارم به آسمون نگاه میکنم.

آسمون، آبیِ آبی هستش!

دیدی بعضی از ابرا، مثل نقاشی های باب راس هستن!

الان ابرا اون طورین.

انگاری قلم رو برداشتی و چندتا خطِ سفید، تو کاغذی که زمینه‌ـش آبیِ آسمونیِ، کشیدی.

پرنده ها تو آسمون درحال پرواز کردنن.

صدای گنجیشکا از رو شاخه های درختان که نشستن رو میشنوم.

ساعت ۱۸:۰۳ دقیقه‌ـست.

نمیدونم چرا ولی، جدیداً این وقت روز رو ، خیلی دوست دارم.

آخه این ساعتا همش تو به فکرم میای!

حکمت این ساعت از روز رو نمیدونم ولی عجیب به دلم میشینه.

دوتا از پرستوها نشستن رو بالکنِ خونهٔ روبروییمون و دارن به افق نگاه میکنن.

خورشید کم کم میخواد غروب کنه اما هنوز هست تو آسمون و داره دلبری می‌کنه!

نمیدونم چرا!

شایدم من اونجور حس کردم.

بگذریم.

ای وای میدونی چیشد؟!

یادم رفت به آسمون نگاه کنم و بلکم تورو شاید پیدا کنم.

آسمون خیلی ساکته برای همین میخوام یه بارم

به اونجا نگاه کنم و از خدا دربارت بپرسم ببینم، کجایی و داری الان چیکار میکنی؟

حالت خوبه اونجا؟

دلت به آدمایی که الان تو زمینن ، تنگ نشده؟

من که خیلی دلم واست تنگ شده.

درسته دیگه نمیبینمت ولی، حداقل گَهْگُداری به خوابم بیا.

باشه جانیم؟!

#نامه_هایم✉️

#میم_عین🌿