_داستان تو هنوز تمام نشده...| http://anishk291.blogfa.com/
نامه ای برای تو
سلام من یه آدم مثل همه ی شمام ، فقط از دست رفتم. یه آدمی که دیگه براش فرقی نداره که الان صبحه یا شب، هوا بارونیه یا ابری؟....
گاهی اوقات دنیا بد با آدم تا میکنه..
امروز صد و نود و هشت روز از رفتنش میگذره و صد و نود و هشت روز از مردم من هم میگذره از همون روزی که پاشو گذاشت تویه اون هواپیمای لعنتی من مردم ، خاکستر شدم و ذره ذره روحم پر کشید سمت آسمون ، از روزی که رفت شدم یه مرده متحرک، مرده ای که میخنده، حرف میزنه ، غذا میخوره ولی با قرص اعصاب....
دکترم میگه اگه نامه بنویسی کم کم میتونی با رفتنش کنار بیای ، میدونی اون قبول داره که آدما یه بار عاشق میشن اون قبول داره که نمیتونم فراموشت کنم اون مثل شما نیست مثل مامانم نیست مثل بابام نیست اونم عاشقه خودش گفت گفت عشق هیچ وقت فراموش نمیشه برای همین تصمیم گرفتم امروز برات بنویسم ، بنویسم حالم خوبه با رفتنت با عاشق شدنت مشکلی ندارم بگم فراموشت کردم ولی نمیتونم دستم به قلم نمیره که برات بنویسم قلبم درد میگیره ، میلرزه، اصلا نمیدونم بعد از اینکه نامه رو نوشتم باید برات بفرستمش یا نه، میدونی دیروز وقتی که از خونه زدم بیرون مردم یه جوری نگام میکردن از اون نگاها که دوست داری آب بشی بری تو زمین از اون نگاها که انگار یه گناهی انجام دادی، لعنتی ها هعی نگاه میکردن هعی پچ پچ میکردن چند دفعه خواستم به سمتشون یورش بردارم بگم چیه تاحالا ادم عاشق ندیدید؟ تا حالا ندیدید آدمی که عاشق کسی میشه و اون دوسش نداره ولی سکوت کردمو هیچی نگفتم انقدر رفتمو رفتم که رسیدم به دفتر پست اصلا نمیدونم چرا نشستم اونجا اصلا نمیدونم چرا نرفتم تو انقدر نشستمو نشستم تا که شب شد فقط وقتی به خودم اومد که یه آقایی اومد گفت تو هرچی نامه میخوای بنویس بده به من که براش ببرم راستش نمیدونم توهم بود یا چی بود ولی بهش گفتم باشه.... امروز وقتی که از خواب پاشدم صدای مامان و بابا مو شنیدم نمیدونم چشون بود بابام هعی پچ پچ وار دم گوشای مامانم یه چیزی میگفتو مامانم هعی میکوبید تو سرش و میگفت خدا لعنتش کنه چند دفعه رفتم نزدیک که بگم مامان خدا کی رو لعنت کنه که بابام منو دید ، منو دید گفت عزیزم برو لباساتو بپوش میخوایم بریم پیش یکی از دوستای من...
میدونی حالا که اینجام میفهمم چرا مامانم میکوبید تو سرش ، چرا هعی به یکی میگفت خدا لعنتت کنه، راستش خجالت کشیدم برای اولین بار از مامانم خجالت کشیدم خیلی آخه چرا باید تو رو لعنت کنه چند دفعه اومدم بگم دِ مامان تو که دیدی جلوم گفت من تو رو نمیخوام من هعی گفتم تو عاشق نشدی هعی گفتم کاری میکنم که عاشقم شی، ولی میدونی به جای این حرفا به خودم لعنت فرستادم.....
گاهی اوقات تو نمیتونی جلوی بعضی چیزا رو بگیری مثل عاشق شدن یه نفر، مثل حرف زدن یه نفر، مثل رفتن یه نفر.... و من برای اولین بار خجالت کشیدم از تویی که نتونستم پشتت باشم مثل همیشه، امیدوارم یه روزی یه جایی یه نفر از من برات بگه بگه که یه نفر تویه این دنیا بود که هر روز صبحشو به یاد تو شب میکرد یه نفر بود که سرگذشتش از درگذرشتش غم انگیز تر و دردناک تر بود....
مطلبی دیگر از این انتشارات
#نامه ای اختصاصی از جاویدان سرزمین به همنوعان
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات اولین حضور من در بیمارستان و نامه ای به آنولین
مطلبی دیگر از این انتشارات
رفتن