نامه‌ای برای تو...!

هی:)))
هی:)))


سلام دختر کوچولوی خوش رخ مهربون.

تا جاییکه یادمه تقریبا هشت ماه کامل باهم بودیم، حرف زدیم و خوش بودیم، جوری درگیر هم بودیم که هیچ جوره متوجه زمان و گذشت فوریش نشدیم.

از اون موقع تا الان یه ریز برات می نویسم، نامه، شعر، رمان، داستان و... برات از این دور توو خلوت نازکم میخونم. خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی.

شاید اغراق‌آمیز باشه و بدور از باور سختت ولی من، دلم لک زده فقط یه بار... یه بار حتی شده فی المدت کوتاه تو رو ببینم و ازت بپرسم: چی شد که یهو بی خبر رفتی و ناپدید شدی!؟

آخه من هنوز برام سواله،

«چی!؟»«چرا؟!»...

میدونی از وقتیکه دیگه ظهرا بدون دلخوشی کوچیک به خوندن پیامات بیدار میشم و گیج و منگ مدتها روی تخت خوابم میشینمو فکر میکنم. و همین فکر کردنامو مغزمو gاییدن، باعث شدن سردرگم باشم. اونم چه سردرگمییی، الان هم خودت که اینو میخونی متوجه جمله بندیا و ساختار این نامه شدی... هی بزار اصن بیخیال حاشیه رفتنا و ریسمون بافتن بشمو برم سر اصل مطلب که: عزیز من عشق خوشگلم، نفس من، عسل شیرینم، رویای رنگارنگ زیبام، روشنایی خاص من، هموطن، همراه، همسفر، هم خیال، بیبی کوچولوی تخص، من بدجور دلتنگتم، میخوام بیای و منو از این زندون بی انتهای پر از درد و غم نجات بدی، اگه به انتظار و صبره، مشکلی نیست، بازم صبر میکنم، هرچقدر بخوای تا وقتیکه زندم صبر میکنم ولی تو،

تو فقط بیا♡!