نامه‌ای به تو پدر بهمن _نامه(۷)

کسی هم نیست که از زندگی ما فیلم بسازه. زندگی ما، نه اونقدر خاصه که دیده بشه و نه اونقدر دور از انتظاره که کسی رو شگفت‌زده کنه. زندگیِ ما فقط یه روند از اثرات زمانه. گذرا و در دست فراموش شدن.

این روزها بهترین و با‌انگیزه‌ترین ها، خلاصه شده در لحظاتی که به چیزی در آینده فکر میکنم. چیزی که احساس کنم میتونم با وجودش جرقه‌ی انگیزه رو_که حالا گازش پریده و بی‌جان‌تر از همیشه‌ست_ بزنم. شعله روشن میشه؛ اما برای مدتی کوتاه. تا وقتی که هنوز بتونم نور کوچیکش رو که از بین سیاهی سو‌سو میزنه، ببینم. بی‌رمق؛ اما امیدوار. به قیمت ذره ذره از دست دادن گازش. خودم هم میدونم از همون فندک قلابی‌هاست که چند روز دیگه تق تق بزنم و دیگه روشن نشه. روشن نشه که نشه.

حالا که بارون داره ریز ریز روی برگ‌ها میزنه و صداش شنیده میشه و من انگیزه‌ی بی‌رمقم رو با زحمت روشن نگه‌داشتم، مینویسم. شاید حالا بعد از روزهایی که خیلی زود سپری شدن و من رو به اینجا رسوندن، بتونم برات اولین نامه‌ام رو بنویسم. بابای مهربونم!

دلیل ننوشتن نامه‌ای برای خوانده نشدن توسط تو_ در حالی که از دو سال پیش نوشتن این تکه نامه‌های پشت سر هم رو شروع کرده بودم_ این نبود که حرفی برای نوشتن با تو نداشتم. درست نقطه مقابلش. حرفای زیادی بود که میخواستم بهت بگم؛ اما به رسم حرف‌های ناگفته‌ی همیشگی بینمون، نگفتم. نتونستم که بگم. نشد که بنویسم.

معنای تو اولین‌بار در روزهای گذشته شکل گرفت. خیلی دور و کمرنگ. در زمانی که بین بازی و خوشحالی کودکی، برای لحظه‌ای متوجه تفاوت دست‌هات با دست‌های دیگه شدم. دستهایی خیلی بزرگ و خیلی سخت. با اینکه همه‌چیز خیلی دورتر و کمرنگ‌تر از اونه که بتونم به یاد بیارم؛ اما به راحتی میتونم حس لمس پوست گرم و سخت دستاتو تصور کنم. مثل اینکه همین الان دستاتو توی دستام گرفته باشم. بابا! بزرگی دستات برای اینکه مطمئن بشم کافی بود.

ساکت‌تر و بی‌صحبت‌تر از همیشه میشم و فقط نگات میکنم. مثل خودت. و این آغاز رنج همیشگی من خواهد بود، به خاطر نشنیدن، نفهمیدن، ندانستن. برای دستایی که نمیدونم چطور به سختی الان رسیدن. و چه روزایی که بر اونا نگذشت. و چه زمانایی که ناامیدانه مشت شدن. و چه لحظه‌هایی که سرسختانه کار کردن. رنج همیشگی من برای این سکوتِ شنیده نشده، فهمیده نشده و درک نشده‌‌ی تو بود‌ و تو ندیدیش.

سکوت پرحرفت رو ازت به ارث بردم؛ اما سکوت‌ها هم به اندازه‌ی چیزی که نشون میدن آروم نیستن. سخت آشوب میکنن و سخت‌تر در سینه جا خوش میکنن. بابا! از پشت همه‌ی این سالهای دوری که سکوت بین مون ساخت، برات این نامه رو مینویسم. و برات تعریف میکنم که سخت بود همه چیز، وقتی دور بودی برای دختر بچه‌‌ی تازه به بلوغ رسیدت. و سخت‌ بود وقتی که فهمیدم تا به حال روزای زیادی گذشتن و من هنوز نمیشناسمت.

بابا! حالا اینو میدونم که از پشت همه‌ی دور بودنا، چطور رشته‌های سخت به هم تابیده‌ و محکم، مارو به هم وصل میکنن. و چطور ریشه‌های دیده‌ی نشده‌ی خونه با مشت شدن دستات ترک میخورن. تو قبل از همه چیز بودی. همونجایی که هیچ وقت نمیدیدم.

بابا دوستت دارم.


از طرف دخترت

پوپک