نامه‌ای به تو که نمی‌خوانی

مدت آشنایی ما زیاد نبود. کمتر از 18 ماه شد. تو رو نمی‌دونم، اما این مدت برای من خیلی سنگین گذشت. تغییرات و تحولاتی که بعد از آشنایی با تو پشت سر گذاشتم، از کل زمان قبلش بیشتر بود. چیزهایی که این مدت به من اضافه شد، خیلی بیشتر از تمام مطالعات و تجربه‌هایی بود که طی 27 سال قبلش داشتم.

اما تو چه کردی؟

تو فقط من رو از خودم کشیدی بیرون. ازم خواستی حرف بزنم. ازم خواستی افکار و احساساتم رو بی‌پرده بیان کنم. ازم خواستی هر چی تو ذهنم هست، تف کنم بیرون و من هم کردم و تو هم از چیزی که دیدی، ترسیدی.

یه بار یه شعر خوندم که الان دقیق یادم نیست چی بود. اما مضمونش این بود: «هیچوقت دری رو که سال‌ها بسته بوده، باز نکنید. عنکبوت‌ها وحشت می‌کنند.»

من همیشه درجات خفیفی از اتیسم رو داشتم. همین درخودماندگی، باعث شده بود رشته افکارم با واقعیت گسسته بشه و زمانی که درون و بیرون از هم گسسته بشن، با اسکیزوفرنی مواجه هستیم. البته من هیچوقت به مرحله توهمات سمعی و بصری نرسیدم. اما تصورم از خودم و جایگاهم در جهان اطرافم با اون چیزی که در واقعیت بود، فرق داشت. من در مورد خودم توهم داشتم و این توهم مانع از این می‌شد که ارتباط سالمی با جهان برقرار کنم. البته اشتباه نکن. قبل تو هم با جهان خارج ارتباط داشتم. اما همیشه یه آدم فضایی بودم. با آدم‌ها ارتباط داشتم و شناخت نسبتا خوبی هم از همه‌شون داشتم، چون دقیق به حرف‌هاشون گوش می‌کردم. اما فقط گوش می‌کردم. فقط می‌گرفتم، چیزی نمی‌دادم. این باعث شده بود هیچکس من رو نفهمه و از اون‌جایی که آدم فقط در ارتباط با غیر خودش، خودش رو می‌شناسه، حتی خودم هم خودم رو نمی‌شناختم. تصورم از خودم با اون چیزی که در عمل بودم، در تضاد و تقابل بود. ابله رو خوندی؟ یه ابله بودم.

آشنایی با تو شروع مسیر خودشناسی من بود. بخاطر همین ازت ممنونم.

اما تو دهن من رو سرویس کردی. می‌دونی چرا؟ چون من سعی کردم خودم رو از دریچه تو بشناسم. چرا تو؟ چون خیال می‌کردم عین منی. بهت اعتماد داشتم و این اشتباه من بود. ما با هم خیلی فرق داشتیم. تو من رو اشتباه شناختی و من رو به اشتباه به خودم معرفی کردی. من درست مثل یه کودک در حال آزمایش و شناخت جهان و خودم بودم. تو این رو نفهمیدی. فکر کردی من تموم شدم. فکر می‌کردی من همینم که هستم. در حالی که من هر روز تغییر می‌کردم و تو این تغییر رو ندیدی. می‌دونی چرا؟ چون خیلی وقت پیش تموم شده بودی. چون خیلی وقت بود هیچ تغییری نداشتی، فراموش کرده بودی آدم‌ها تغییر می‌کنند.

منکرش نیستم جنون داشتم. درست فهمیدی. اما تو نمی‌فهمیدی فقط خود آدم می‌تونه خودش رو درمان کنه و این فرایند درمانی فقط و فقط در ارتباط با دیگری صورت می‌گیره. نتونستی تحمل کنی. البته بهت حق میدم. تو خودت هم درگیری‌های زیادی با خودت و غیر خودت داشتی. حق داشتی اگه نخوای درگیر آدمی بشی که با خودش درگیر بود. حق داشتی اگه نخوای یه درگیری دیگه به درگیری‌هات اضافه بشه.

اما من بدون تو هم خودم رو شناختم و درمان کردم. میدونی چطور؟ خیلی ساده است. علف کشیدم و حرف زدم.

هر دو کار رو از تو یاد گرفتم. اولین بار تو ازم حرف کشیدی و اولین بار تو به دست من علف دادی. من بعد تو هم به این دو کار ادامه دادم و روز به روز به شناخت بهتری از خودم رسیدم.

فکر می‌کنم تو هیچوقت نفهمیدی علف با ذهن چه کار می‎‌کنه. تو با ساختار ذهن هم آشنا نبودی. اگه این چیزها رو می‌دونستی اینقدر از دیدن من وحشت نمی‌کردی. دقیق یادم نیست اما بار دوم یا سوم بود که جنونم زد بیرون. تو ازم خواستی ادامه ندم. اما من به حرفت گوش ندادم و چقدر خوب شد که به حرفت گوش ندادم.

من الان خیلی خوب می‌دونم علف با ذهن چه کار می‌کنه و چرا یه عده نمی‌تونن تحملش کنند و حتی ممکنه کارشون به جنون بکشه.

علف یه ماده محرکه. ذهن رو تحریک می‌کنه. به فعالیت ذهن سرعت می‌بخشه و این باعث میشه بر شدت و قوت احساسات و افکار اضافه بشه. علف باعث شد توهماتی که همیشه در مورد خودم و جایگاه خودم داشتم، بزرگ بشن. تا قبل از اون، این توهمات همیشه درونم بودند و من هم بهشون عادت داشتم. به حال بدم عادت داشتم. به افسردگی خو گرفته بودم. اما علف توهمات رو بزرگ کرد. حال بد رو صد برابر بدتر کرد.

اما من دیگه به حرف زدن عادت کرده بودم و در مورد این توهمات حرف زدم. اول با تو و بعد با غیر تو. همین گفتگو و صحبت با غیر خودم کمک کرد حالم بهتر بشه.

پس فرایند این بود: توهماتی که همیشه بودند و پنهانی حالم رو بد می‌کردند، با کمک علف شدید شدند و با کمک غیر خودم، دستشون برام رو شد. فهمیدم هیچی نیستند. من خودم رو پیدا کردم.

باز هم باید ازت تشکر کنم. اما خب این یه متن خداحافظیه. نمی‌دونم فهمیدی یا نه، اما همین الان تو رو بالا آوردم. خداحافظ تو.

پ.ن 1: من علف رو به قصد اینکه دور هم بزنیم و بخندیم و لش کنیم، نکشیدم. کشیدم تا ذهن خودم رو بشناسم. البته الان دیگه علف نمی‌کشم. هیچوقت هم معتادش نشدم، حتی زمانی که می‌کشیدم.
به هیچکس توصیه نمی‌کنم بکشه. چون آدم‌هایی دیدم که معتادش میشن.
اما لازمه تأکید کنم اگه از علف به نحو درست استفاده بشه، میشه ازش در فرایند درمان بیماری‎‌های روانی استفاده کرد (از این گزاره به شدت دفاع می‌کنم).
پ.ن 2: این بخش از گذشته خودم رو تعریف کردم تا به صورت علمی بگم علف اصلا چی هست.
پ.ن 3: از پیش می‌تونم حدس بزنم قشر متعصب مذهبی از این اطلاعات سوءاستفاده کنه. این جماعت به قدری سطحی و ظاهربین هست که با تکیه به گذشته، حال من رو نقد کنه. به اندازه کافی مغلطه‌گر هست که برای رد نظرات فقهی و کلامی و فلسفی من به گذشته جنون‌بارم ارجاع بده. اما خب اشتباه می‌کنند. اسلام رو نشناختند. خود خدا در توبه رو باز گذاشته. پس گور بابای هر کس که بخواد بخاطر گذشته، من رو دست بندازه.