نامه به سمیرا ۷

امشب حوصله نوشتن هم نداشتم، داستان من یک داستان نخ نمای زرد و پوچ شد و همین برایم بازگو کردنش را هم سخت و غیر قابل تحمل میکند، یک هفته گذشته تمام مدت درگیر چیزهایی بودم که خوابش هم نمیدیدم.

هرچه تلاش میکنم نمیتوانم به آینده فکر کنم، تاب و تحمل نشخوار کردن گذشته را ندارم، مرز بین خواب و خیال با واقعیت برایم از بین میرود گاها..

دختر بچه ای را میبینم پر از شور زندگی که هر روز کمتر از قبل عشق ورزیده، من بازتاب تلخ نادیده گرفته شدن را در لایه های این زندگی تجربه کردم، چه در مورد خودم چه در مورد آنها، همه فراموش کرده بودیم اگر از روابط مراقبت نکنیم چه ساده از دست میروند.


کمی گربه را بغل کردم به طرز شگفت انگیزی، آسمم فروکش کرده و بدون نفس تنگی کنارش هستم. هیچ حسی به جز خنده به بازی های یک بچه گربه با یک تکه نخ مرا به زندگی وصل نمیکند.

از بلاتکلیفی متنفرم، هیچ چیز به این اندازه خشمگینم نمیکند، تمام بدنم درگیر واکنش دادن به حس ناکامی نهفته در این نادیده گرفته شدن شده.

تنگی نفسم در زمان های بی قراری بیشتر از هرچیز به سراغم می آیند، و بلاتکلیفی بیش از هرچیز مرا درون این ناکامی و خشم میکشد، اما فروکش کردن آسمم با وجود این خشم و نا آرامی برایم عجیب است.

سمیرا جان برای هفتمین بار نامه نوشتم و برای دومین شب یوگا کردم، تاثیر زیادی در دیدن خودم داشته و بیشتر از این دو کار دوستانم و تلاش زیادی که برای بهبود اوضاع برایم میکنند ارزشمند است. اما معجزه برایم محیط شرکت و همدلی زیاد و کمک سخت همه برای گرفتن دستم و قوی ماندنم و دور نشدنم از انجاست. یک لحظه دیگر هم داشتم، دوستی بعد از ۷ سال به رسم نامه نوشتنم در ایمیل برایش یک نامه فرستاد! در این انتهای تاریک و عمیق همه دست یاری به سمتم آوردن، دلم میخواد بتونم بگذرونم این دوران رو..