سفر میکنم از کتابی به کتابی دیگر:)
نامهی سوُم
موهایم را شانه میزنم؛ گرههایش بزرگتر از قبل شده و انگار قرار گذاشته که بیش از اینها فر بشود. احتمالا دختر بودن که میگویند به همین چیزهاست؛ همین غرزدنهای بیخودی بر سر موهای گرهخورده و یواشکی ذوق کردن برای هرروز زیباترشدنشان! کار میکنم و در همان حین خیلی چیزها ذهنم را درگیر میکند. چند وقت است که مثل گذشته از درد پریود بر سر کسی غر نمیزنم و سعی میکنم بپذیرمش. راستش نمیدانم آنموقعها درست بود یا اکنون ولی حالا با پذیرش خیلی چیزها حالم بهتر است. حالا وقتی که بغضی را در گلویم احساس میکنم با کسی در میان نمیگذارم فقط سعیام این است که با لاک زدنهای همیشگی و بافتن موهایم بغضها را فراموش کنم. احتمالا دختر بودن که میگویند باید همین باشد؛ همین سرگرم کردنهای گاه و بیگاهی که بیدلیل رخ نمیدهند.
خودم را در آینهها جستوجو میکنم و چند ستِ متفاوت را میآزمایم. هیچکس نیست که نظری درمورد ترکیب رنگهای لباسم بدهد ولی خودم که هستم. خودم بارها از آینهها کمک میگیرم و بالاخره آن ستی را میزنم که ناهماهنگترین رنگها را دارد. بهطرز عجیبی به ناهماهنگی علاقهمند شدهام. مثلا همین ناهماهنگیهای بین مغز و قلبم؛ همین ناهماهنگیهای همیشگی بین تصمیمات و علایقم. دوباره با آینهها بحث میکنم انگار چیزی کم است که نمیدانم. شاید یک احساس گمشده؛ شاید دختری فراموششده یا آدمی از دسترفته... آینه باز هم هشدار میدهد؛ چیزی در من کم است که نمیفهممش. احتمالا دختر بودن که میگویند باید همین باشد. همین حسِ ناکامل بودنهای همیشگی غافل از آنکه هرگز هیچ کاملی وجود نداشته است. ساعتم را میبندم و زمان را چک میکنم؛ دقیقا سه دقیقه جلوتر از اکنون است و باز هم بهخاطر این ناهماهنگی لبخندی روی لبهایم مینشیند. حالا کاملاً آمادهام با ستی که خودم بدون کمک هیچ آدمی انتخابش کردم. نمیدانم از کی علاقهمند به "خودم انجامش میدهم" شدم ولی یکچیز را فراموش نمیکنم؛ برای سلام دادن به خودم با خیلی چیزها خداحافظی کردم، با خیلی از آدمها و رابطهها. این خود را دوست دارم چون برایم خیلی ارزشمند است و بهراحتی بهدستش نیاوردم. به گوشهای از ناخنم نگاه میکنم انگار به آن قسمت لاک نخورده و همین باعث رنجشم میشود. با خودم کلنجار میروم که دقیقا چرا همان لحظه حواسم به این کنج ناخن نبود؟ احتمالا دختر بودن که میگویند باید همین باشد؛ همین دقت به جزئیات ریز و ظاهراً بیاهمیتی که باعث رنج درونی میشود، باعث کلنجار رفتنهای مداوم و حرص خوردنهای بیخودی. اصلا چه کسی میفهمد آنلحظه که داری میخندی در حقیقت داری حرص میخوری؟ چه کسی میفهمد آنلحظه که میگویی خوبم اتفاقا یعنی حالم خیلی بد است فقط حوصلهی توضیح دادن ندارم؟ اصلا در این جهان چه کسی هست که احساسات دخترانه را درک کند جز همان دختری که درگیرشان است؟ وقتی که یک دختر کار میکند درواقع فقط کار نمیکند بلکه با خودش حرف میزند؛ رویا میبافد؛ با آن آدمهایی که نیستند میجنگد، اهدافش را مرور میکند و در نهایت متوجه میشود که کف همهچیز را سابیده است. هیچ دلم نمیخواست با خودم تک و تنها بشوم ولی واقعیت همین است. بالاخره روزی فرا میرسد که خودت باید خودت را در آغوش بکشی. روبهروی آینه ایستادهام و به خودم نگاه میکنم. ظاهراً ظاهرم با این ست جدید مشکلی ندارد ولی یک مشکل درونی هست که هرگز حل نمیشود. من از طرد شدن میترسم یا نه؟ اینکه روزی بدانم هیچکس نیست و خودم ماندهام و آن آدم توی آینه. احتمالا دختر بودن که میگویند باید همین باشد؛ همین ترس از احساس ناکافی بودن، ترس از طرد شدن، ترک شدن. احتمالا دختر بودن همین اندازه سخت است؛ همین اندازه عمیق و نامفهوم و پیچیده...
پ.ن۱: برای دختران قوی و رها و صبورِ ایرانم🧡
پ.ن۲: گاهی از دختر بودن خسته میشوم؛ از بار سنگین احساساتی که مدتیست مجبور به پنهان کردنشان شدهام. گاهی از دختر بودن خسته میشوم از اینهمه درک نشدن؛ درک نشدن، درک نشدن...
"همیشه به عشق🧡"
غزاله غفارزاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
لابد ادامهای بر عاشقانهای که هزاران بار دیگر تکرار خواهد گشت
مطلبی دیگر از این انتشارات
عزیزِ من
مطلبی دیگر از این انتشارات
مکاتبات | یک