نامۀ واپسین

در گوشۀ سلول نشسته‌ام و ناگزیر و ناچار، برای تو می‌نویسم. مجبورم. می‌دانی که، من همیشه تا مجبور به انجامِ کاری نمی‌شدم، ممکن نبود انجامش دهم. هر چه صبر کردم تا ببینمت نشد. این حرف‌ها را باید با چشمانت می‌زدم. به صورتت می‌نگریستم و در مقابلت می‌نشستم و می‌گفتم. اما مجبورم بنویسم. چند پاره کاغذ کاهی و یک قلمِ کم‌جوهر داده‌اند و گفته‌اند آخرین حرف‌ها و هذیان‌هایت را بنویس. نور کم است و باید ببخشی اگر خطوط نامه‌ام نامنظم است. دستم نیز چنان می‌لرزد که نوشتن برایم دشوار است. بیش از این طفره نمی‌روم. امروز حکمم آمد. تقاضای عفو رد شده بود و تجدید نظری هم در کار نیست. این یعنی کار تمام است. نمی‌دانم لحظاتِ آخر کسی که قرار است تیرباران شود چگونه است. راستش هیچ‌گاه به آن فکر نکرده بودم. پیش‌تر سناریوی مرگ‌های بسیاری را برای خودم تداعی کرده بودم. جان‌دادن در میدان جنگ، خفگی در آب یا گاز، تصادف، سقوط از ارتفاع یا وضعیت‌های مرگ‌بارِ دیگر. اما جوخۀ اعدام و لحظاتِ منتهی به آن را نه. شاید هم حالاتم طبیعی است. شاید حالاتِ یک محکومِ به اعدام باید این چنین باشد؛ سردرگم و پر از حرف و کلمه، ولی خالی از توان و قوه برای نوشتن. پروست گفته بود: «خودِ آدم نمی‌داند چه‌قدر خوش‌بخت است، و هیچ‌وقت به آن بدبختی‌ای که فکر می‌کند نیست. خود آدم نمی‌داند چه‌قدر بدبخت است، و هیچ‌وقت به آن خوش‌بختی‌ای که فکر می‌کند نیست.» من هم مثل پروست نمی‌دانم چه‌قدر بدبختم که ندارمت و متأسفانه این نداشتن را تا ابد با خود خواهم داشت. و نمی‌دانستم که چه‌قدر خوش‌بختم که در این مسیر تو را در کنارم داشتم. نمی‌دانستم.

نمی‌خواهم تو را بیازارم و از آن چه در این ۶ ماه بر من گذشت، سخن برانم. رنج‎‌های روحی و جسمانی و خاصّه روحیِ زیادی که بر من گذشت را لازم نیست تشریح کنم. شکنجه را همه می‌شناسند و در روزگارِ ما، دیگر امری پنهان و مرموز نیست. همه سطحی از آن را تجربه کرده‌ایم و می‌کنیم. ولی من و دوستان و هم‌رزمانم کمی بیشتر و سازمان‌یافته‌ترش را از سر گذرانده‌ایم. این سه هفتۀ اخیر اما یک رنج مضاعفی داشت که کاش می‌شد برایت ننویسم. یک روز در میان صبح‌ها قبل از اذان می‌آمدند سراغم. با سر و صدا و باتون و لگد، من را از خوابِ نصفه‌نیمه‌ای که با التماس به سراغم آمده بود بیدار می‌کردند. از خواب هم مضایقه می‌کردند. می‌گفتند حُکمت آمده. امروز نوبت توست. دیروز هم فلان دوستت را بردند و فردا آن یکی را می‌برند. واقعیت این است که چه دوستانم را می‌بردند چه نه، فرقی به حال من نمی‌کرد. سلول‌های ما در یک بند بود ولی هیچ از حالِ هم خبر نداشتیم. بعد کیسه را روی سر و صورتم می‌کشیدند و کشان‌کشان می‌بردندم در حیاط. ردیف‌مان می‌کردند. تنها نبودم. می‌فهمیدم که تنها نیستم. سپس چندین پای چکمه‌پوش در مقابل‌مان صف می‌بستند و یک جفت پای دیگر که آن‌طرف‌تر ایستاده بود، دستورِ آتش را می داد و بنگ! لولۀ خالی از گلولۀ تفنگ بود که نعره می‌کشید. و ما هنوز بودیم. هنوز زنده بودیم و صدها و هزاران بار آرزو می‌کردیم آن بنگِ لعنتی آخرین صدایی باشد که در این کالبد و زندگیِ نفرین‌شده می‌شنویم. اما این حرکتی نمادین بود. واقعی نبود. نمی‌دانم چه و چرا بود. بعد دوباره سکونت در سلول. دوباره هوای مسلول و زمینِ ملعون.

مرا ببخش عزیزم. نباید این‌ها را می‌گفتم تا مبادا کاهی بر کوهِ مصائبت بیفزایم. اما این درونِ من لب‌ریز می‌شود گاهی و امانم را می‌بُرَد. خوشحال باش که من به این مرگ راضی‌ام. این همان هدیه‌ای است که مدت‌هاست در دعاها و مناجات‌های شبانه‌ام از خدا طلب می‌کنم. تو باید قوی بمانی مثل قبل. زندگی با من در همین مدت کوتاه کار هر کسی نبود (: ولی تو توانستی و زندگی را با من تاب آوردی. هر چند می‎‌دانستی که زندگی با من یعنی نفی و نهیِ بدیهیاتِ یک زندگیِ ساده. یعنی مبارزۀ دائمی و محرومیتِ طولانی از روزمرگی‌ها و شیرینی‌های زناشویی. ما فرق داشتیم عزیزکم. ما آمده بودیم که هزینه بدهیم. هزینه‌ای که سرنوشت از من طلب کرد، جان بود و هزینۀ تو، ماندن و ادامه‌دادن به این رنجِ مدام و پیوسته و به ثمر رساندنِ تلاش‌ها و ارزش‌ها و آرمان‌های‌مان. پیروزی نزدیک است. آن را حس می‌کنم. این روزها مشامم رایحۀ آزادی را خوب‌تر و بیش از قبل حس می‌کند. امیدوارم ما آخرین قربانیانِ این طلسم باشیم. آخرین ایثارگران و قماربازانِ جان.

مهربانِ من که دستانم دیگر لطافتِ پوستِ تو را لمس و جذب نخواهد کرد. آه که چه دلتنگتم. قطعاً اولین کاری که بعد از شهادت خواهم کرد این است که از آن بالا، یک دل سیر تو را خواهم دید. اگر هم اجازه بدهند، می‌آیم پایین. می‌آیم به خوابت. هزاران شب را صرف خواهم کرد تا فقط تو را ببینم. چقدر کم تو را دیدمت و چقدر ناکافی بوییدمت و چقدر مُتَناهی بوسیدمت. چه‌قدر جای خالی‌ات در همه‌جا زیاد است. فقدانت همه جا را پر کرده. برآشفته نشو از حرف‌های بعدی‌ام. با وجودِ این‌که می‌دانم طبیعت با تو چنین خواهد کرد و خاکْ سرمای خود را بر حرارتِ عزای تو خواهد نشاند، اما این حرف‌ها نباید ناگفته بمانند. تو بسیار جوانی و زیبا و شایسته. نمی‌گویم سوگوارِ من نباش؛ ولی سوگوارِ من نمان. این که فرزندی نداریم هم خوب است هم بد. خوب است چون تو فراغِ بالِ بیشتری داری و قرار نیست به تنهایی فرزندکِ عزیزمان را بزرگ کنی و در فراموشیِ من مسیرِ آسان‌تری داری. و بد است چون بازمانده‌ای از خونِ من در این جهان نخواهد بود. ولی می‌دانم تو و دیگر هم‌رزمان و هم‌خرابه‌های ما، این مسیر و راه را طی خواهید کرد و یادِ من و دوستانم را مثل تمام شهدای راهِ بشریت، راهِ برابری و راهِ آزادی، تا ابد زنده نگه خواهید داشت. من و ما یک ایده‌ایم. ما توتم خواهیم شد و ادامه خواهیم یافت و در ذهن آدم‌ها ریشه خواهیم زد. هرچند عاری از جسمانیت و تُهی از هستی.

فلسفه نبافم. حرف‌های آخر را هم نمی‌توانم بدون حاشیه بنویسم. می‌شناسی من را. الآن اگر می‌بودی، سرت را خم می‌کردی و موهایت را در هوا موج می‌دادی و با لب‌خندکی بر گوشۀ لبانت می‌گفتی: «حرف بزن حرف بزن. تا ابد و ازلِ بعدی برایم فلسفه بباف. من آن گوشِ مفتی هستم که گرانت می‌دارم.» اما نیستی. این نامه را مختص تو نوشته‌ام. نامۀ مجزایی هم برای پدر و مادرم نوشته‌ام. اما به تو هم می‌خواهم بگویم که هوای آنان را و خاصه مادرم را داشته باش. من کاملاً آن کسی که او می‌خواست و درست می‌دانست نشدم. ولی همیشه سعی کردم او را کم بیازارم و با او مهربان باشم و او را دوست بدارم. و از عمقِ جان و هستی‌ام او را دوست می‌داشتم. او هم با من چنین بود. هرچند طبیعت ما فرق می‌کرد، ولی من با او جایی دیگر قرار گذاشته‌ام. همان جایی با او قرار گذاشته‌ام که آن فرزندِ ناخلفِ شعر می‌گوید در آن دیگر «...طبیعتی نیست». آن‌جا او را عمیقاً و بدون هر گونه مانع و فاصله‌ای دوست خواهم داشت. حواست به او باشد و او را مثل مادر خودت بدان.

چند ساعت دیگر پایان فرا می‌رسد. ابدیت آن‌جا ایستاده است و به من نگاه می‌کند. راه رفتنی را باید رفت. رفتنی باید برود. بوسه‌های من برای تو. ای آغوشِ گرمِ سردی‌ها و خستگی‌های من.

«جوخۀ آتش در ایران»
«جوخۀ آتش در ایران»


۱۴۰۳/۰۲/۲۶


بعدالتحریر: چند ماه پیش کتابی می‌خواندم به نام «نامه‌های تیرباران‌شده‌ها». کتابی که نامه‌های محکومین به اعدام در زمان حکومت ویشی و تسلط نازی‌ها بر فرانسه را جمع‌آوری کرده بود. این نامه‌ها در نوع خود تکان‌دهنده و غم‌انگیز بودند و سرشار از میهن‌پرستی و شورِ ایثار و شهادت و نفرت از بیگانه و خائن. همان زمان تصمیم گرفتم من هم خود را جای یک محکوم به اعدام، در وضعیتی مشابه قرار بدهم و نامه‌ای برای کَسانم بنویسم. نامه‌ای که خواندید نتیجۀ همان جای‌گذاری بود.