نشان داغ دل ماست لاله‌ای که شکفت...

یوم چهاردهم جمادی‌الثانی، تقویم و زمان از دستم درآمده است، خطا اگر نباشد، به گمانم سه روز از آن وقت که پیک نحس محبس‌خانه آن خبر را شوم را به دفتر روزنامه آورد گذشته باشد، تمام این سه روز و سه‌شب را همینجا ماندم، همه‌را مرخص کردم که بروند، به نادر سپردم به بدری‌بانو بگوید برای پیگیری کاری چند روزی نیستم و پاپی اگر شدند، بگوید رفته است قزوین برای دیدن صاحب‌منصبی، اگر بتواند کاری از دستش بیاید. همان ساعت اول هم که خبر را گرفتم، فی‌الفور دستخطی فرستادم برسد به دست اردشیر سنگسری و به جان تمام عزیزانش قسم‌اش دادم مارال اگر پیگیر حال و احوال میرزاجهانگیرخان (رحمه‌الله) شد، علی‌ایحال سر بدواند تا یکی دو روز بگذرد تا بدانم چه خاکی بر سر بریزم. و حالا سه روز گذشته و من مانده‌ام و مصیبتی که نمی‌دانم با آن چه کنم؛ تمام امید و زندگی‌مان را گره زده بودیم به اینکه آزاد می‌شوید و همان روز آزادی‌تان خاصه از روی شعف، دست‌افشان خواهم کرد وسط همین دفتر روزنامه و ... افسوس که چه آرزویی که بر باد رفت. از خدا بی‌خبرها، حتی نشانی خاک‌تان را هم نداند که بلکه بشود پنهان از چشم غیر بروم و استخوانی سبک کنم، خواستم پیگیر شوم و با این‌همه دیدم در مرام ما نبوده و روح‌ بلندتان هم پذیرا نیست که التماس دژخیم کنم برای دادن نشانی مزارتان و مگر تفاوتی هم دارد البته؛ چه توفیری می‌کند که این خاک سرد کجا پیکر پاک‌تان را به آغوش کشیده باشد، مِن بعد از این هرکجا، لاله‌ای بروید از خون شماست که سر بیرون آورده و مگر نه اینکه، لاله‌های همه‌ی دشت‌های مملکت ایران از خون همین شهدای حریت است که سر برآورده‌اند؟ چه می‌گویم؟ گیرم با این حرف‌ها افسار زدم به اندوه و سعی باطل، دلخوش‌کنک، حرفایی زده‌ام برای فریب دل؛ غم نبودنتان با این قسم حرف‌ها چاره نمی‌شود، دیگر نمی‌شود گفت: "بگذرد ایام هجران نیز هم"، وعده‌ی دیدارمان به قیامت شده است، و چه وعده‌ی دیرپایی! بدری‌بانو را چه کنم؟ به مارال چگونه بگویم که نتوانستم برادرت را از بند خلاص کنم، بعد از این میان دفتر مطبعه چه کنم؟ زندگی را چگونه بی‌وجود مبارکتان ادامه دهم؟ که فرمود بعد از تو خاک بر سر دنیا. میرزاجهانگیرخان، جان به قربان خون پاکتان؛ واگویه‌های دل را می‌نویسم بلکه علاج این اندوه ماسیده به قلب شود، پیش از این نه دستم به نوشتن رفت و نه دل را یارا و طاقت مرور ماوقع بود؛ آنچه مانده است رنجی بی‌پایان است و غمی دیرپا که هرگز کهنه نخواهد شد، و دیگر آنکه، آه جانسوز حقیر در برابر رنج نبودنتان کارگر نیست و این دل ریش، بیش از این باید رنج را بر خود هموار کند. زندگی را چه چاره کنم؟ روز را می‌شود به انواع لطائف‌الحیل گذراند و به هر ضرب و زوری شده روز را می‌توانم از پس زنده ماندن بربیام، شب را چه کنم تصدقتان؟ شب که می‌رسد همه‌چیز تازه می‌شود، اندوه نبودنتان، غم غریبی و غربت، همه سر باز می‌کنند و این دل ناماندگار بی‌درمان، درد و داغش تازه می‌شود. نمی‌دانم این پریشان‌گویی‌ها را از چه می‌نویسم؟ دیگر نیستید که کتابت کنم و بدهم دست نادر یا خودم بیایم و به انضمام چشم‌روشنی‌های بدری‌بانو، کاغذ را بدهم یکی از گزمه‌ها که به دستتان برساند و بعد بنشینم که کی دستخط‌تان به دستمان برسد؛ دیگر همه‌چیز تمام شده است، نیستید و هیچ مرهمی هم برای این درد نیست. حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر/کنایتی‌ست که از روزگار هجران گفت...