Dirk Maassen - Ethereal
نفرین بر این تن
نفرین بر این تن
که نه اثری از زخم رویَش میماند نه عشق.
و من خیال میکنم که تو را دارم
هنوز هم؛
صدای لطیفت را کنار گوشم.
به صورتم نگاه میکنم در چشمانت،
به گرمای تنت فکر میکنم و آتش میگیرم.
میترسم!
گم میشوم.
بهار است.
اینطور میگویند.
باران کمتر میبارد.
آفتاب بیشتر لانه کرده در دل ابرها.
درختها سبز میشوند.
گلدانها شکوفه میدهند؛
هر چه بیشتر،
ریشههای من بیشتر میپوسند.
نگاهت را میدزدی.
سکوت میکنی.
دستهایم را نمیگیری.
و من اما
میدانم،
که حالا بیشتر فکر میکنی.
میدانم وقتی نگاهَت خیره به ستارههای شبِ کویر شد
به چه کسی فکر میکردی...
میدانم در آن زمستانِ سخت
گلهای سفید را با عشق برای چه کسی میبردی.
میدانم.
به دستمالِ گلدوزی شدهی در پاکت نگاه میکنی،
اشکهایت را میبلعی.
کتابها را ورق نمیزنی.
دیگر بوی عود در خانه نمیپیچد.
وقتِ بیرون رفتن، با لبخند، عطرِ مورد علاقهات را به گردنت نمیزنی.
میدانم!
عاشقی...
و من افسوس میخورم؛
از دور دستها.
مثل قلب کویر ترک ترک میشود تنم.
مثل ابری که بهزور بخواهد در بغل درهای جا بگیرد،
پس زده میشوم از دنیا.
میدانم.
دلم برای گرمای تابستان تنگ خواهد شد.
برای بوی تنت بعد از آن همه دویدن کنارِ دریا؛
برای برقِ چشمهای خاکستری رنگت
بعد از پیدا کردن صدفها؛
برای زمستان و
گوشهایِ قرمز شدهات؛
برای کبودی دستهایت؛
برای تنِ لاغرت در بافتهای رنگی؛
برای خندیدنهایت؛
برای با اخم خوابیدنهایت؛
برای صدایت...
برای تک تک در آغوش گرفتنهایت.
قسم میخورم که جان میدهم
بس دلتنگم!
و میدانم
صاحب آن گلهای سفید چه کسی بود؛
من!
آن زمان که لااقل زنده بودم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامۀ سوم: دو هفتگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
طلوع بدون خورشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو...