هنوز هم..


هنوز هم گاهی دلم برایش تنگ میشود..
اما دیگر نه میتوانم برایش شعر بخوانم،نه ترانه ای گوش دهم،نه خاطراتمان را زنده کنم..
هنوز هم گاهی به پارک جمشیدیه میروم..
اما دیگر نه نای قدم زدن دارم، نه نای نگاه کردن، نه نای...
هنوز هم..،هنوز هم... هنوز هم ذهنم پر از هنوز هاست ، پر از ای کاش ها، ای کاش هایی که بعد از رفتنش صف گرفته اند پشت سر هم ..
میدانی این روز ها وقتی دلم برایش تنگ میشود نه آهنگ گوش می دهم ، نه مینویسم ، نه گریه میکنم، نه... فقط جلوی پنجره می ایستم..
میدانی این روز ها احساس میکنم که بی احساس ترین آدم جهانم، کسی که دیگر برایش مهم نیست چه چیزی پشت سرش میگویند و چه چیزی رو به رویش..
راستش را به خواهی خیلی وقت است که خودم را گم کرده ام و در جسمی زندگی میکنم که قلب و مغزش روبه روی هم قراره گرفته اند، قلبش هی میگوید خودم دیدم که به او پنج وارونه میداد و مغزش به قلب پر تنشش میگوید ولی تو دیدی که به دیگر هم از آن پنج های وارونه میداد..
هیچگاه در زندگیم کسی را نداشتم که آرام از او برایش بگویم، از آرامش صدایش، از چشم هایش ، از آن خندهای آرام اما پر صدایش..
میدانی راست میگویند آدم ها در یک روز، در یک شب، در یک ساعت ، در یک ثانیه عوض میشوند..درست میگویند،او عوض شد وقتش را نمیدانم ولی خوب میدانم که عوض شد البته من هم عوض شدم از همان روز که چشمم به چشمانش خورد...
میدانی، گاهی دلم برای خود میسوزد که زیر آسمانی زندگی میکند که شاید با او فقط چند کوچه فاصله دارد اما محکوم است به ندیدن، به نرسیدن.... به قول شاعری آشنا بعد از تو در من دیوانه ای جا مانده است که دست از دوست داشتنت بر نمیدارد.. او با تو هر روز قدم میزند، حرف میزند، شعر میخواند،میخندد ولی نمیتواند در آغوشت بگیرد و گمانم روزی همین درد بی درمان او را میکشت...