از یافتن معنای زندگی ناامید شدم. فهمیدم که خود باید معنا بسازم!
واقعیترین خیال
در دام استعارهها گیر افتادهام
خیال بودن با تو واقعیترین تصویر ذهنی من از هیچ است
ای واقعیترین خیال من
ای ژرفترین نیاز من
ای هستترین نیست من
کدام گوشهی خیال تو گیر افتادهام که گاهی میبینیام
در کدام گوشه خاک میخورم که هر از چند گاهی میبینیام اما رهایم نمیکنی
واژهها میآیند و میروند
واژهها میرقصند در صحنهی تاریک ذهنم
میخواهند احساساتم به تو را توصیف کنند
در عمق اقیانوس ذهنم شنا میکنند
به دنبال شکار تو هستند
میخواهند احساسم به تو را در دام دالها بیندازند
چه سادهانگارانه میکوشند...
چه تلاش مذبوحانهای
چه نمایش سخیفی از شکار آفریدهاند
گاهی تصویر تو را در آینه میبینم
هر چه به دنبال خود میگردم تو را پیدا میکنم
تو مثل سرابی نیستی که تشتهلبی در بیابان میبیند
تو رد پایی نیستی که در برف آب میشود
تو شکاری نیستی که در لحظهی آخر از چنگ شکارچی میپرد
تو در تمام نبودنهایت هستی
در لایه لایهی ذهنم نفس میکشی
در افکارم غوطهور میشوی
تو هستترین نیست منی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آوارگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
آنِ بعد؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
ولنتاین چهارم