وقتی ابر ها عاشق می شوند...!

نامه ام را بنویسید، روی برگ خزان

بسپارید به تن یخ زده سرد نسیم...

بنویسید:"‌همان ابرک مست و مدهوش

و همان ابرک آواره که بود،

روزگاران به تمنای بهار؛

جان فدا کرد به راه اشک های باران!..."

بنویسید که بیهوده نرفت

گریه قطره از آشوب نبود..

بنویسید که در آینه چشمانش؛

هیچ جز عشق بهاران، هویدا که نبود...!

ابر را آمدن و رفتن نیست

عمرش آن لحظه باریدن اوست..

و چه تقدیر غریبی ست، عجب!

رشک بردن به همان حالت لبخند بهار!

ابر را کی طلب ماندن بود؟

ابر ها یک تنه شیدای بهار،

ابر ها محو تمنای وصال،

ابر ها رنگ قدم های نسیم..

ابر ها وقف نگاه نوبهار!

آرزویش همه جاری شدن است..

نامه ام را بنویسید به تن سرد سکوت؛

بنویسید که میلاد ابر، همه در لحظه باران شدن است

در همان لحظه دیوانه شدن در طلب رنگ بهار!

در همان نغمه سبز گلزار..

که به دامان بهار، رسته است از جانش..



ابر بودم در غم هجران او!

نوبهاران بود، با گیس بلندی از خیال..

لیک در مشت حقیر ابر ها؛

چیست جز جان سپیدش که شده پر از قدم های بهار!

تو همان رنج لطیف یک ابر،

تو همان شوق رسیدن به تمام،

تو همان نبض روانه شدنی!

نامه ام را بنویسید، با خط درشت..

از اشک بهاری که سراسر عدم است...

بسپارید به دست دردی،

که ز عریانی خود پنهان است..!

مبتلای ابرم...
مبتلای ابرم...


پ.ن: اولین باره که شعر قافیه دار میگم، جدی میگم! سعی کنید از این شعر ساده ذوق کنید و ذوقتونو برام بنویسید..
پ.ن ۲: کاش ابر بودم، گریه میکردم و تموم میشدم و اشکام نثار نوبهار!