دانشجوی معماری داخلی | تشنهی ادبیات، هنر و موسیقی 35.699738,51.338060
وقف لازم
عزیزم! سلام.
باید خیلی عجیب باشد که بجای در آغوش گرفتنت اینچنین رسمی و مبادی آداب برایت مینویسم؟ زندگی همیشه عجیب است عزیزم. همانطور که ملاقات و آشنایی منو تو عجیب بود. و تمام اتفاقاتی که پس از آن افتاد. مثل روزهایی که جدا و به دور از هم گذراندیم و تمام دفعاتی که خسته، مردد، و دلتنگ، آه سخت دلتنگ به سوی هم گریختیم که چه بخواهیم و چه نخواهیم، من و تو، پناه یکدیگریم. و این پناه تنها دارایی ماست. و این دارایی هدف، و هدفمان دلیلیست محکم که چرا باید زنده بمانیم و زندگی کنیم و کم نیاوریم. خلاصهاش کنم، بخاطر تو زندگی میکنم...
در دو شب گذشته به من فهماندی که تا دورترین نقطهی دنیا خواهم رفت اگر بدانم تو آنجایی. و اکنون که مدت کوتاهی میشود که به ناچار از یکدیگر دل کندیم، عمیقا باور دارم که تکهای از من را با خودت بردی. نزد خودت نگهش دار عزیزم. آن تکه حالا باید خوشبختترین بخش من باشد.
...
یک روز گذشت؟ چقدر سریع. و حرفهای من نصفه ماند. البته دلیل خوبی برایش داریم، مگر نه؟ بله. اما بیا همچنان راز باقی بمانیم. همانطور که سرنوشتِ اعجابانگیز ما، محسورکننده راز است. راز... چه آنچه پیش آمد و از آن گذشتیم و هنوز نه من و نه تو، نمیدانیم چطور میشود تا این اندازه خوشبخت بود، و چه روزهای پیشرو که قرار است بیش از قبل ما را خوشبخت کند تا همچنان مست و بیخبر و متحیر به یکدیگر بنگریم، بغض کنیم، اشکهایمان در نهایت سرازیر شود، من در نهایت کم بیاورم، لبهای تو را لمس کنم، تو در نهایت اشکهای مرا پاک کنی، لبخند بزنیم، چنان عمیق نفس بکشیم که نفس تو موهای مرا بلرزاند و موهای من تن تو را، و صبور بمانیم و از خود بپرسیم: چطور میشود از شکاف این تنهای زخمی، این همه آرامش بچکد؟
ما باید بیش از حد شانس آورده باشیم. ما در این لجنزار رنج شناوریم و حالمان خوب است! هردویمان. کسی تنها نمیماند. تنها نمیگریَد، تنها چشم به آسمان نمیدوزد و آه در گلو فرو نمیبرد. ما تنها نیستیم. پایان خوش! من در این لجنزار متعفن موج سواری میکنم. من به مقصدی در انتهای یک طلوعِ ناتمام، در امتداد اقیانوسی که اگر به حد کافی دوام بیاوری قورتت نمیدهد، نخواهم رسید. من آنقدر دوام نمیآورم. زخمهایم نیز. و چه نیازی دارم به ساحل؟ هماکنون، کشتی نجات من تویی...
عزیزم! ای کاش میدانستی داری چه بلایی بر سرم میآوری. هر روز، ذره به ذره دیوار مقاومت مرا خرد تر میکنی. گفتی: دختر! زور تو از من بیشتر است. و گفتی دیگر هرگز چنین اعترافی نخواهی کرد. و تو هر بار چنان چشمهای مرا نگاه میکنی که میپرسم: پس چرا من دارم کم میآورم؟
کجا رفت تمام آن زورها، سرسختیها و دیوارهای آهنین؟ کجا رفتند اگر زیر پای تو نیستند؟ همه به من گفتهاند نگذارم بدانی تا چه حد ممکن است به تو علاقهمند شوم. و کسی این را به من نگفت که واقعا تا کجا از عهدهاش برمیآیم. چون عزیزم، همانطور که میدانی من همواره چند قدم از تو عقبتر ماندهام. با این حال، امشب در لحظهای خیال کردم با سرعتی سرسام آور، در دوست داشتن از تو پیشی گرفتهام. این برایم غمانگیز نبود. موضع ضعف در برابر تو را با جان به آغوش گرفتم. برای همینم نتوانستم تحمل کنم و اشکم در آمد. خودت که دیدی چه شد. چندین مرتبه اشک ریختم و انکار نمیکنم که هر بار از میان تمام عللهایی که میدانم و نمیدانم، تو پررنگترین دلیل برای همهچیز بودی. همه چیز!
امشب تو چند قدم عقب ماندی. امشب برایت مینویسم: پسر! زور تو از من بیشتر است. و دیگر هرگز چنین اعترافی نخواهم کرد. امشب من بر روی حصارهای قلبم که تو، تو... خرابشان کردی قدم زدم. شانه به شانهی خودت. حالا دلم میخواهد آن مشتهای خونینت را ببوسم. چراكه میدانم جنگیدن با تمام تردیدهای من باید کار سختی باشد. اما به قول همیشگی خودت، ما همنفسیم! خیالمان کاملا تخت است که نفس کم نمیآوریم. نه؟
هجوم تمام این احساسات دست من نبود. تماما دست تو هم نبود. اما من در این ماجرا نسبت به تو بیتقصیر تر بودم. لعنتی عجیب به دلم مینشینی. این تقصیر کیست؟ هربار که مطمئن واژهی ابد را در انتهای هر جملهات مُهر میکنی و من نامطمئن نگاهت میکنم، دلم را میلرزانی. گفتی: زمان زیادی داریم. و من حس میکنم دارم وقت را از دست میدهم. حتی در همین لحظه که مشغول نوشتن از تو هستم و تو نیستی، این عمر تلف شده است. بی تو، زمان آنگونه که تو خیال میکنی نمیگذرد. من بی تو ۱۰۰ سالهام!
اگرچه شنیدن صدایت، از آن خندههای همیشگی، تا بغض شبهای سختِ قبل، تسکین دهنده است. ولی خودت درمانی. من دارم وا میروم عزیزم. این همان چیزیست که تو در این ماهها حس کردهای؟ شاید تا پایان امشب که حالم جا بیاید، دوباره من بمانم پشت سرت و تو بکوشی راه را برایم هموار کنی. اجازه میدهم تلاشت را بکنی. لذت میبرم که در تلاشی. قدردانش هم هستم. تلاش کن. اما امشب، من تا پای مرز سقوط در آغوش تو پیش رفتم. نمیدانم بعدا از آن سقوطِ احتمالی به درد میآمدم یا نه! شاید. غالبا هر خوشیِ زودرسی میتواند مرا برنجاند.
اما بحث تو از "غالبا" جداست و این کار را کمی سخت میکند. عزیزم هیچوقت نگذار سقوط کنم. دستِ کم نه حالا. من آدمِ افتادن نیستم. اما تو آدمِ گرفتنی! وسوسه میشوم گاهی پرت شوم سمت و سوی تو. حتی اگر یک درهی بیانتها باشد. و بعد خودت دست مرا از بالای این پرتگاه میگیری و میکشانی به سمت جایی که امنتر است و نمیگذاری به خودم سیلی بزنم و نمیگذاری این اشکها از من آدم ضعیفی بسازند و تا هرکجای این شهر که لازم باشد همراهم میآیی و بدان تا هرکجای این شهر که لازم باشد دنبالت میآیم. بیا از یکدیگر فرصت نجات يکديگر را دریغ نکنیم. من اهل معاملهام. اینطور بیحساب میشویم. پس بگذار گاهی من هم سعی کنم رنج تو را در آغوش بگیرم، اگرچه شانههای من برای جای دادن تو زیادی کوچک است. اجازه بده بغض تو را باهم جاری کنیم. تو اگر سپر بلای منی، من درمانگرت میشوم. این فرصت را از من نگیر و باور کن عزیزم، که اگر پایش بیوفتد، هر روز اعتراف خواهم کرد که: پسر! زور تو از من خیلی بیشتر است...
دوستدار شما
مطلبی دیگر از این انتشارات
نانوشته های من برای تو :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای تویی که دیگه نیستی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مکاتبات | سه