پَرَند؛

اکنون اینجا، در میان این نفس های پی در پی، صبح رسیده است، عاشقانه گوش بسپار زمزمه نبض خورشید را...
و نفس های سرد آسمان را، و نغمه خنک انگشتان باران بر پیکر غم زده شیشه.
ابر ها چه ماهرانه نجوا میکنند، و اسفند چه اندوهناک میان تلاطم برگ ها می رقصد، وقتی  پیچک های منتظر، بدرقه راه زمستان میشوند و همراهش مرثیه طراوت سر میدهند..

در میان هیاهوی پرستو ها، چشمانت یک مرتبه چشم های من را در آغوش میگیرد و آسمان، نگاه های آبی رنگت را با من شریک میشود. از سکوت قرمز میشوی و گلبرگ های سرخ وجودت می لرزند. انگشتانم با شرم لطیف بال های یک پروانه رنگی، روی صورتم می خزند و نگاهت را از غم غوطه ور در چشمانم می دزدند.
چتر ها زیر قدم های باران شکفته اند..
باران پا به پایم می آید، در گوشم ترانه میخواند. حال شکوفه های نفس هایت و نگاه های ترُد و شسته رفته ات را، زیر لبی برای خورشید روایت میکنم، خورشیدی که با تو هم مسیر بود.

هربار میخندی، چشم های مجنونم را به زور از زلالی لبخند هایت پس میگیرم و ترانه ماه را، با قدم های چشم به راهت هم سرایی میکنم. چشمان حیرانت، خجالتی تر از وحشت یک آهوی گریزان خنده های مرا به بند میکشند و پا میگذارند به فرار.

لطافت صبح، جایش را در نفس هایمان باز میکند. به آن هنگام که باران فروردین، بر وارونگی احوال آبگیر پایکوبی میکند، میان آن همه گل، چشمان من به گلبرگ های لطیف خیال توست! با پروانه ها هلهله میکنی و مستانه در سکوت شکوفه ها بهار میشوی.... و من باران میشوم. خنک و خیس از شرمندگی، آکنده از عشق نوبهار.

آفتاب بر تن تنها چشمه ساری که خنک مانده، سر میخورد. باز یکبار دیگر، چکاوک نغمه خوان، جیرجیرک را به آواز شب هنگام، دعوت میکند. میان فروتنی سنجاقک ها، غصه خودش را در رنگ نگاهت گم میکند و تمام میشوم. میسوزم و به سرخی ترانه میخوانم، همرنگ گیلاس های شفافی که پس و پیش از تابستان درخت ها آویخته اند، و همگی چشم به راهند که گوشواره تو شوند..

خرگوش های کم طاقت، آهسته به خواب میروند. نارنجی رقیقی، به نرمی همه چیز را درخود میگیرد و من با خیالت، بی پروا همراه شادی پرتقال ها میشوم. چلچراغ انار ها، هر دقیقه بیشتر یادآور قلب سرخت میشود... شاخه های بید مجنون، یکبار هم شده از چنگ شرم گریخته اند و گیسوانت را آراسته اند..
غروب میشود. وقتی که شب ها به سردی از مرز نور میگذرند، به تو خیره میشوم که موهایت ماواء ی روشن ستاره ها شده است.

در سپیدی مه سرما، تنها تورا نمیخواهم گم کنم! ماه می رقصد و با فریاد زوزه باد، ابرها به تلخی نوحه گری میکنند. اینجا شب رسیده، بر این پیکر متلاطم سپید... با آهنگ قدم هایت بشکن این سکوت بی امان را..
درد به صدای جغدها، مزین شده است و لحظه لحظه در گوش های شب می پیچد. به تو خیره میشوم و تیرگی چشمانم یکباره به نقره ای میگراید. برف که باریدن گرفت، با دانه هایش بیارای این خستگی زلال انگشتانت را..

بار دیگر سپیده دم اسفند ماه، شتابزده از میان پروای آهو ها میگذرد. نگاهم گاه و بی گاه، قاصدک هایی را نشانه میرود که خبر از خاطره ات میدهند. اینجا که ایستاده ام، رقص از یاد شعله های آفتاب رفته، و اینبار خورشید تو را به همراه خود نمی آورد، خجل از گم کردن امانت بهار، به نگاه خاکستری ام چشم میدوزد. بهار هر روز صبح در فاصله خفه میشود، پرستو ها از سر ترحم باز گشته اند و آشیانشان را، در خیال نگاه های پرند تو بنا کرده اند.. اما بازهم، چه کسی حیران تر از من؟ چه کسی میدانست، اسفند تا اسفند، سال ها بیشتر از یکسال است...؟

پ.ن: یه دلنوشته لطیف و بهارونه، به مناسبت سال جدید که قدم به قدم نزدیک میشه.. :)