چگونه دنیا را از وجودم پاک کنم؟

دیشب میخواستم بمیرم. نه از این مرگ های الکی، نه. میخواستم صبح که از خواب بلند میشوم...وقتی مرده باشم چجوری بلند شوم؟... اولین فکری که سراغم آمد نوشته ها بودند. همان ها که توی جعبه موز زیر کتاب هایم مخفی کردم. خواستم قبل مردنم همه را بسوزانم یا پاره کنم. سوزاندن که... یعنی جایی برای سوزاندن نبود.با یک شوفاژ که اتاق را گرم میکرد چطور چیزی را می سوزاندم... بیخیال شدم.فقط خواستم یک جوری از آنها خلاص بشوم. چند سالنامه و تعداد زیادی برگه کنده و جدا شده و پراکنده توی کارتن بود. کارتن را بیرون کشیدم. برگه ها را نگاه کردم. خاطرات روز نوشت از مدرسه... البته دو روز در هفته نوشته بودم و باز خالی بود تا دو هفته بعد. یعنی از همان اول جدی نبودم... و آن لابه لا چند نامه برای من ِآینده. چون شنیده بودم وقتی به سالی که منِ آینده تو در آن ست میرسی کلی عشق میکنی از خواندنِ خود گذشته ت. چند خط خطی هم آن وسط بود از اهداف با خودکارهای رنگی م . نامه ۱۴۰۵ را باز کردم.تنها از خودم نوشته بودم و اینکه زندگی بی هدف و آشغال می گذرد و خب دیشب هم همان طور بود، با اینکه چند سال از آن نامه می گذشت. وسط برگهِ«چیز هایی که میخواهم تا شهریور ۱۴۰۳ به آن ها برسم» آدمکی؛
مثلا خودم، بود و کلی فلش و نقطه روی تن که هر کدام به هدفی میرسیدند. هر چه بود بود. رسیده بودم؟ نه. یعنی هم آره و هم... بعضی ها را نه. نرسیده بودم به هدف هایم. چند جعبه و لباس هم توی کارتن گذاشته بودم از کادوهایی که فکر میکردم برایم با ارزشند. دستبند های پلاستیکی، کاغذ کادو. جا کلیدی.بعد از مرگم که می خواست بفهمد چی به کی ربط دارد و کدام هدیه برای کی و کدام تولد ست. فکر سوزاندن که نه ... از بین بردن آن برگه و کادو ها حتی از خود مردن هم سخت تر می آمد. تصمیم گرفتم همه را توی جعبه بریزم و دوباره زیر کتاب ها بگذارم... یعنی خسته تر از آن بودم که در یک شب هم بمیرم و هم آن همه برگه را نابود کنم. با خودم گفتم، یعنی توی ذهنم آمد... میدانی چیزی ننوشته بودم. خاطرات یک بچه از روزی که گذرانده و اینکه فکر میکند دنیا سیاه وکثافت است... کی می خواست خاطراتم را بعد از مردنم بخواند... چقدر احساسی حرف میزنم. فکر میکردند آن جعبه هم پر از آت آشغال ست و همه ش را دور میرختند.بهتر.


بعد فکر کردم به نوشته های نوت گوشی. همه شان را پاک کردم... شاید باید یک نامه خودکشی هم می نوشتم و روی میز می گذاشتم. یعنی به نظر می آید که نوشتن نامه خودکشی مرسوم باشد.نه؟ ولی به کی؟ یعنی کسی نبود که مخاطب نامه ام باشد. مثلا اولش می نوشتم" سلام. امیدوارم خوب باشی. این نامه را برای تو..." خب تو کی هستی. همین. کسی نبود. یعنی بود ولی اهل خواندن نامه خودکشیِ من نبود. نهایتا می آمد سر خاکم و بعد میرفت. اصلا پیگیر مرگم نمیشد که چرا مرده. چند بار بهش گفته بودم که میخواهم از زندگی لفت بدهم اما این طور بود که خب من هم میخواهم لفت بدهم. برایش مهم بودم ولی در حد اینکه با هم چایی و املت بخوریم و گاهی بیرون برویم. از خیر نامه خودکشی هم گذشتم. دیگر چیزی نمانده بود. نه اینکه وقت مردنم رسیده باشد.شاید رسیده بود. اما وقتش بود که فکر کنم چطور باید بمیرم. اولش فکر کردم طنابی چیزی ببندم به میله ای سقفی جایی بعد دیدم سر و صدا حین مردنم بقیه را بیدار میکند و نمیگذارند بمیرم.نه اینکه دلشان برایم بسوزد.یعنی کار درست در این شرایط این به نظر می رسد که یکی در حال مردن را نجات بدهی.احتمالا آنها هم می خواستند نجاتم بدهند.مطمئن نیستم. بعد فکر کردم با تیغی چیزی بمیرم که خب حال و حوصله درد کشیدن و خون و خون ریزی را هم نداشتم.یعنی میترسیدم.می خواستم بمیرم فقط.درد کشیدن از مردن سخت تر بود.بعد فکر کردم قرص های توی یخچال را بخورم.آن هم تهش شست و شو معده و بیمارستان میشد. میدانی یعنی اصلا جدی نبودم در مردن. جدی بودم در خودِ نبودن و حال مردن نداشتم. مسخره بازی بود انگار برایم. هنوز هم هست. فقط میخواستم وجودم را از دنیا پاک کنم. داشتم میگفتم. گوش میکنی دیگر؟دیشب به نظرم آمد تنها چیزی که بعد از من باز هم من است همان محتویات جعبه باشد. برای همین می خواستم همه شان را بسوزانم. بعد خودم را پرت کردم روی تخت. فکر کردم تا فکرِ مردن میکنم چیزی توی تاریکی اتاق گوش کنم. نمی دانم. بعد همین موزیک را پلی کردم و فکر کردم چرا میخواهم بمیرم. اول فکر کردم دلیل زیاد دارم. مثلا زندگی کشدار و خسته کننده ست یا... میگویم مسخره بازی بود فکر مردن. دنبال سرگرمی میگشتم بیشتر. یعنی فکر مردن و اینکه هر لحظه که بخواهم میتوانم بمیرم حس زنده بودن میداد به من. موزیک پلی شد پشت سر هم. هفت. ده. شاید بیست و پنج بار. بیشتر و کمتر نمی دانم... دلم می خواست وقتی چشم هایم را باز میکنم صبح شده باشد ولی هنوز صبح نبود. نه. ساعت سه و چهارده بود فکر کنم. گفتم بخوابم ولی بیدار تر از همیشه بودم. یعنی از حالت معمولیِ همیشگی م بیدارتر. تو یوتوب چرخیدم. به صدای ساعت گوش کردم. کف اتاق دراز کشیدم. فکر کردم به صبح که باید سر کلاس باشم. خوش میگذشت راستش. یعنی کنج کلاس نشستن و دیدن بچه ها... خوش میگذشت. دنبال یک هدف بودم برای صبحی که می آمد. دیدم باز سکوت ست. فکر کردم به آینده. به اینکه چه می شود. دیدم هیچی نمیشود. تا من همین بودم دنیا همین بود و بس .بعد فکر کردم دوشی چیزی بگیرم که سرما هوا اجازه نمیداد با موهای خیس بیرون بچرخم. من میخواستم بمیرم و از سرما خوردگی دوری میکردم.میبینی؟... کف اتاق بودم. ساعت پنج دقیقه به چهار بود. گفتم بخوام. تا هفت و نیم شاید. بعد بلند شدم، لباس پوشیدم و اسنپ گرفتم تا به کلاس برسم. رسیدم و استاد یک ساعت حرف زد. از نظریه ذهن و اوتیسم و روش های درمانش. بعدش هم چرت گفت و حضور غیاب و الان هم که من اینجایم. این یعنی دیشب نمردم.حالا امروز ظهر بیشتر درباره ش فکر میکنم. مردن را می گویم. اگر خواستم بمیرم همین امشب میمیرم اگر نه میگذارم برای فردا شب. یعنی خسته تر از اینم که بخواهم امشب بمیرم. فکر کنم فقط می خواهم نباشم. یعنی هم باشم هم نه. به نظرت می شود هم بودن و هم نبودن؟اصلا نمیفهمم چه میگویم. ولش کن. چایی میخوری یا برای صبحانه املت سفارش بدهم باز هم...؟


موزیک با Vpn


Soundgarden _ burden in my hand

https://youtu.be/XmIqIVxUuKs?si=3H06-YXTEIg_CQIm