یه خیری هست...
شاید تو نخونی این نامه هام رو ولی من همچنان برات مینویسم....
حقیقت این جمله رو زیاد شنیدم....
وقتی مریض شدی، وقتی حالت بد بود، وقتی رفتی.....
ولی با خودم میگفتم اینا همش برای التیام درد منه، یه مشت اراجیف که مردم سر هم میکنن تا با اونا ارومت کنن.
ولی یکم که گذشت دیدم نه، مثل اینکه واقعیته.
ادم ها بعد از یه سری از دست دادن ها خیلی چیزا رو بدست میارن....
مثلا من بعد از از دست دادن تو فهمیدم دوستایی که انقدر سنگشون رو به سینه میزدم نموندن برام، یهو چشم باز کردم دیدم هیچکدوم از دوستایی که یه روزی دم از معرفت میزدن نیستن پیشم، یهو چشم باز کردم دیدم تو تنهایی هام همون پسر خاله ای داره منو دلداری میده که تو یه روزی میشستی کنار منو قسم میخوردی این ادم بیخیال دو عالمه....
یهو چشم باز کردم دیدم دوستایی که همه ی زندگیت رو ریختی پاشون سر خاکت دارن از مدل موهاشون حرف میزنن ولی همون عمویی که سر بد بودنش قسم میخوردی اون دور وایساده تا اشکاش رو کسی نبینه....
یهو چشم باز کردم دیدم دوست پسری که یه شبایی از غصه اش تا صبح بیدار بودی به چهلمت نکشیده یکی دیگه رو پیدا کرده ولی همون پسر عمه ای که قسم میخوردی تو رو فقط بخاطر موقعیت اجتماعیت میخواد هنوز بعد 7 ماه از رفتنت نمیخنده....
یهو چشم باز کردم دیدم همه ی کسایی که قسم میخوردی سر خوب بودنشون نیستن، ناهارشون رو خوردن و از ترس اینکه من ببینمشون و گریه کنم رفتن...
یهو چشم باز کردم دیدم همون پسر خاله ای که تو میگفتی خیلی عوضی و بدرد نخوره شب رفتنت تا صبح منو تو خیابون ها چرخوند و از درد نبودنت داد زد و پا به پای من اشک ریخت....
یهو چشم باز کردم دیدم اون رفیق 16 سالت حتی یه بارم توی مراسمات به ما کمک نکرد اما همون دختر خاله ای که میگفتی فقط بهت حسادت میکنه با چه دردی داره همه چی رو برای مراسمت اماده میکنه....
یهو چشم باز کردم دیدم هیچکدوم از ادم هایی که تو روی خوب بودنشون قسم میخوردی نیستن که فقط به اصطلاح ادم بدا موندن....
اون موقع تازه فهمیدم خانواده بده بدم باشه باز خانواد است، باز سگش شرف داره به دوستای ادم...
همون دوستایی که تو یه روزی میشستی پیششون درد و دل میکردی و الان همون حرفا رو کردن نقل نبات مجلسشون...
یهو دیدم خانواده چقدر میتونه تو مواقع سخت دلگرمی باشه، چقدر همون پسر خاله ها و دختر عمه ها میتونن مرهم دردات باشن. یهو دیدم بعد رفتنت فقط اونا برام موندن، دیدم اونا حتی اگه بدترین حرف هارو هم بهشون بزنم فکر رفتن از پیشم به سرشون نمیزنه چون میدونن داغ دارم، دیدم وقتی مامان رفته بود خونه ی خاله وقتی بابا رفته بود خونه ی عمو تا فقط یکم اروم باشن همون پسرخاله های مثلا بی غیرت تا صبح تو سالن خوابیدن نرفتن خونه هاشون تا مبدا من تنها بمونم اتفاقی بیافته، دیدم همون دختر خاله های مثلا حسود تا صبح نشسته بالا سرم میخوابیدن تا مبدا تبم بره بالا و باز کابوس ببینم، دیدم همون پسر عمه های مثلا بدرد نخور دنیای حرف هم بهشون بزنم باز وقتی میخوام نصف شب از خونه بزنم بیرون دنبالم راه میافتن تا تنها نصفه شب نرم بیرون، دیدم همون عمه های مثلا عوضی حتی یه شب مامان رو تنها نذاشتن و پا به پای ما درد کشیدن.
دیدم....
دیدم....
دیدم خانواده هرچقدر هم بد باشه بازم موقع سختی همشون باهم میشن یه لشکر تا جلوی زمین خوردنت رو بگیرن...
دیدم پسر خاله ها شاید بادیگار نباشن اما همیشه اماده به حمله هستن تا کسی اذیتم نکنه، دیدم دختر حاله ها شاید پرستار نباشن اما همیشه اماده هستن تا صبح بالا سرم بشینن تا یه وقت حالم بد نشه...
رفتنت خیلی درد داشت عزیزکم، ولی حداقلش اینه فهمیدم کیا واگعی هستن و کیا کیک:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهم دروغ بگو
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدایا مرا...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدترین آرزو:بزرگ شدن