جان جمله علم ها (مولوی)

جان جمله علمها اینست این / که بدانی من کیم در یوم دین
جان جمله علمها اینست این / که بدانی من کیم در یوم دین

مولانا در این ابیات به اهمیت خوشبختی دائم انسان در برابر خوشی کوتاه و موقت و ظاهری اشاره می کند و می گوید اگر دانشمندی همه جزییات را در مورد هر پدیده ای بفهمد ولی خود را نفهمد، او نادانی بیش نیست.

اگر همه علوم را بداند و نیز به فلسفه و عمق آنها نیز برسد باید آنهمه دانش، او را در حل این معما توانمند سازد که:

من جایگاهم در روز جزا کجاست؟

(در موضوع بالا این سه فرض نیز مقدم هست : باور و اعتقاد به جاودانگی انسان، اعتقاد به خدا، اعتقاد به روز جزا)

یعنی:

علم باید اصل من را به من نشان دهد، آنهم اصلی که در روز قیامت آشکار میشود.

مولوی قبل از مطلب فوق دو مثال در مورد علم عالِمان دنیایی میزند:

ابتدا مثال کودکی را میزند که با تکه های سِفال و گِل بازی میکند و آنها را مانند ثروت میداند و اگر از او بگیرند لرزان و گریان میشود.

چون کنار کودکی پر از سفال / کو بر آن لرزان بود چون رب مال

گر ستانی پاره‌ای گریان شود / پاره گر بازش دهی خندان شود

سپس مثال فردی را میزند که در خواب، ثروت زیادی پیدا کرده و نگران دزدانست و از ترس و وحشت راهزنان در خواب هذیان میگوید. کسی متوجه میشود و گوشش را میکشد و او از خواب بیدار میشود و از ترسِ بی جایش، بر خود میخندد.

خواب می‌بیند که او را هست مال/ ترسد از دزدی که برباید جوال

چون ز خوابش بر جهاند گوش‌کش / پس ز ترس خویش تسخر آیدش

بعد مولوی میگوید: دانشمندان و عقلای جهان، مانند همان کودکان که خود را در مقام بالایی میبینند و دیگران را حقیر میشمارند، توهم دارند که به جایی رسیده اند. اگر کسی با آنها رجوع کند، به او میگویند من سرم خیلی شلوغ است و وقت ندارم.

همچنان لرزانی این عالمان / که بودشان عقل و علم این جهان

از پی این عاقلان ذو فنون / گفت ایزد در نبی لا یعلمون

هر یکی ترسان ز دزدی کسی / خویشتن را علم پندارد بسی

گوید او که روزگارم می‌برند / خود ندارد روزگار سودمند

گوید از کارم بر آوردند خلق / غرق بی‌کاریست جانش تابه حلق