شهری بسیار بزرگ ولی بسیار کوچک! (مولوی)

بود شهری بس عظیم و مه ولی  /  قدر او قدر سکره بیش نی
بود شهری بس عظیم و مه ولی / قدر او قدر سکره بیش نی

مولانا در جایی به داستان حماقت و احمق و ریشه های آن اشاره می کند و سپس داستان شهری را می گوید پر از تناقض:

اول:

هم بسیار بزرگ است، هم بسیار کوچک

هم بسیار شلوغ است، هم بسیار خلوت

هم پر از دانشمند است، هم ساکنینش همه بیسواد و نادان


بود شهری بس عظیم و مه ولی / قدر او قدر سکره بیش نی

بس عظیم و بس فراخ و بس دراز / سخت زفت زفت اندازهٔ پیاز

مردم ده شهر مجموع اندرو / لیک جمله سه تن ناشسته‌رو

اندرو خلق و خلایق بی‌شمار / لیک آن جمله سه خام پخته‌خوار


***دوم ***

جان ناکرده به جانان تاختن / گر هزارانست باشد نیم تن

در اینجا مولانا علت وجود چنین شهر عجیبی را می گوید:

اگر هزاران انسان در جایی باشند ولی انسان های بی هدفی باشند و بی جانان،

شعله عشقی در وجودشان نباشد به اندازه نصف آدم به حساب می آیند.


***سوم***

اگر همه آن صدها هزار جمعیت را که در ظاهر میبینی با هم جمع جبری کنی، مانند یک معادله بزرگ و شلوغ که ساده شده و به سه متغیر یا سه عنصر در آخر ختم می شود. سه نفری که در اصل بسیار ناتوان ولی در ظاهر بسیار توانمند به نظر می آیند :

کورِ بینا / کرِ تیز گوش / برهنهِ جامه دراز

کور: گرچه در ملک عظیم و پر رمز و راز سلیمان است اما فقط پای یک مور را میبیند و تشریح میکند، دور و برش را نمیبیند، جایگاه این پای مور را در کل مورچه، و مورچه را در لانه اش، و لانه را در جنگل و . . . نمیبیند.

کر: به ظاهر مردم میگویند چقدر با دقت است اما هیچ ارزشی در او نیست اما به ظاهر ثروتمند است.

برهنه: هیچ ندارد ولی تظاهر میکند که خیلی دارد

آن یکی بس دور بین و دیده‌کور / از سلیمان کور و دیده پای مور

و آن دگر بس تیزگوش و سخت کر / گنج در وی نیست یک جو سنگ زر

وآن دگر عور و برهنه لاشه‌باز / لیک دامنهای جامهٔ او دراز


***چهارم***

کور نگاهی به دوردست کرد و گفت سپاهی از دشمنان به سمت شهر ما حمله کرده اند و من میتوانم تعداد و کیفیتشان را به شما بگویم.

کر گفت: درست است، من هم صدایشان را میشنوم که به هم چه میگویند.

برهنه گفت: این ها به ما میخواهند حمله کنند تا لباس زیبا و بلندم را به یغما ببرند.


گفت کور اینک سپاهی می‌رسند / من همی‌بینم که چه قومند و چند

گفت کر آری شنودم بانگشان / که چه می‌گویند پیدا و نهان

آن برهنه گفت ترسان زین منم / که ببرند از درازی دامنم


***پنجم***

در حالیکه از اصل توهمات این سه نفر باطل است و اصلا سپاهی در کار نیست و اصلا کسی این سه را به حساب نمی آورد، اما اینها سخنان خود را ادامه دادند که ای دوستان:

سپاه نزدیکتر شدند و الان ما را زخمی و اسیر میکنند. صدایشان هم بلندتر بگوش میرسد. این طمعکاران به قصد ربودن دارایی و لباس ما آمده اند، بهتر است پیش از اینکه اتفاقی بیفتد با هم از این شهر برویم و پیش دستی کنیم.

کور گفت اینک به نزدیک آمدند / خیز بگریزیم پیش از زخم و بند

کر همی‌گوید که آری مشغله / می‌شود نزدیکتر یاران هله

آن برهنه گفت آوه دامنم / از طمع برند و من ناآمنم

***ششم***

هر سه از شهر فرار کردن و خود را به دهی رساندند در آنجا مرغ چاقی دیدند اما این مرغ ذره ای گوشت به استخوانهایش نبود و اصلا مرغ مرده ای بود. اما اینها به خوردن مرغ با اشتهای زیاد مشغول شدند و آنقدر خوردند که به اندازه سه فیل بزرگ هیکلشان شد. و باز هم بزرگتر شدند تا حدی که کل این جهان گنجایش آنها را نداشت!


شهر را هشتند و بیرون آمدند / در هزیمت در دهی اندر شدند

اندر آن ده مرغ فربه یافتند / لیک ذرهٔ گوشت بر وی نه نژند

مرغ مردهٔ خشک وز زخم کلاغ استخوانها زار گشته چون پناغ

زان همی‌خوردند چون از صید شیر / هر یکی از خوردنش چون پیل سیر

هر سه زان خوردند و بس فربه شدند / چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند

آنچنان کز فربهی هر یک جوان / در نگنجیدی ز زفتی در جهان


***هفتم***

با اینکه این انسانها به نظر بسیار بزرگ بودند اما از یک سوراخ و شکاف بسیار کوچک از جهان بیرون شدند

یعنی بزرگ هایی که کوچکند و هیچند

با چنین گبزی و هفت اندام زفت / از شکاف در برون جستند و رفت

انسان ها از زمان و چگونگی مرگ خود بیخیرند با اینکه هزاران نفرا پیاپی از این مسیر ناپیدا میگذرند ولی انسان همچنان خود را بزرگ و عظیم میبیند

راه مرگ خلق ناپیدا رهیست / در نظر ناید که آن بی‌جا رهیست

نک پیاپی کاروانها مقتفی / زین شکاف در که هست آن مختفی

بر در ار جویی نیابی آن شکاف / سخت ناپیدا و زو چندین زفاف


***هشتم***

تفسیر کر و کور و برهنه:

آن ها چیزی که به خودشان مربوط است را توجه ندارند اما همه موارد دیگران را در دوردست ها به دقت میشنوند و میبینند و شرح میدهند.

کر: مرگ همسایه را میشنود و به فکر شنیدن صدای مرگ خودش نیست

کور: عیب همسایه را میبیند و عیبی از خود نمیبیند.

کر امل را دان که مرگ ما شنید / مرگ خود نشنید و نقل خود ندید

حرص نابیناست بیند مو بمو / عیب خلقان و بگوید کو بکو

عیب خود یک ذره چشم کور او / می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو

برهنه: با اینکه مفلس است اما نگران و خون جگر است که هر لحظه ممکنست ثروتش را از دست بدهد.

لحظه مرگ، ثروتمند میفهمد که همانند زمان به دنیا آمدنش، برهنه است و پس از مرگ نیز برهنه اش میکنند.

لحظه مرگ انسانهای دانشمند و هنرمند هم میفهمند آن دانش و هنرها را باید بگذارند و بروند و احساس دانشمندی و هنرمندی در لحظه مرگ از دست میرود.

عور می‌ترسد که دامانش برند / دامن مرد برهنه چون درند؟

مرد دنیا مفلس است و ترسناک / هیچ او را نیست از دزدانش باک

او برهنه آمد و عریان رود / وز غم دزدش جگر خون می‌شود

وقت مرگش که بود صد نوحه بیش / خنده آید جانش را زین ترس خویش

آن زمان داند غنی کش نیست زر / هم ذکی داند که او بد بی‌هنر