و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله . . ..
پر خود می کند طاووسی به دشت (مولوی)
در زندگی روزمره ما پیش می آید که کار جالب و صحیح و کاملی را انجام می دهیم مانند سرودن شعر، خواندن آواز، پژوهش، نوشتن کتاب و ... اما در همان زمان افرادی کاری ضعیفتر از ما را ارائه می دهند اما در جامعه و رسانه ها آن کار دیده می شود و کار ما دیده نمی شود.
البته که این موضوع نباید اتفاق می افتاد، اما این مورد در همه دنیا و در گذشته تاریخ ، زیاد پیش می آید، چه باید کرد؟
اولا کار باید برای خدا باشد و خدا آن را می بیند. ثانیا مولانا نکته ای می گوید که در چنین شرایطی به انسان آرامش می دهد.
مولوی داستان طاووسی را می گوید که پرهای زیبایش را می کند و حکیمی به او اعتراض کرد که چرا اینهمه زیبایی و نعمت خدا را ضایع می کنی؟
بعد می گوید اگر تو توانایی و تسلط بر نفس خودت را داری می توانی از این هنرها استفاده کنی و الا دچار عُجب اگر شوی بیچاره می شوی و روح پاکت را از دست می دهی.
پس هنر آمد هلاکت خام را / کز پی دانه نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او / مالک خود باشد اندر اتقوا
مثل آدمی که اسلحه قوی دارد اما قدرت و عقل جنگیدن ندارد. اگر دشمن حرکات اسلحه او را ببیند به او حمله می کند و سلاحش را می گیرد و او را می کشد.
بحث طولانی تر در فرمایش مولانا:
نکات زیادی را مولوی بصورت تو درتو در این داستان بیان می کند که ده ها صفحه مثنوی می شود خلاصه آن ها با ترکیبی از دلنوشته های نگارنده در اینجا فهرست می شود.
الف - در مورد نصایح حکیم و سکوت اولیه طاووس،حکیم بی توجه به عظمت طاووس شروع به ملامت می کند و چندین پند ونصیجت حکیمانه می گوید:
1- شکر و توجه به خالق. حکیم از شکر گذاری به درگاه خداوند می گوید که برای هر خلقت کوچک خدا باید به کارآیی اش توجه کرده و خداوند را شاکر باشیم. گاهی این خلقت خاص و درونی ما است مانند قلب و ریه و عروق و خون سالم
گاهی جنبه اجتماعی دارد مانند چشم و ابرو و مژه و قیافه و قد و تناسبات دیگر و یا توانایی برای خوب صحبت کردن و خوب برای دیگران دعا کردن، آواز خواندن، لبخند زدن آرامش داشتن که اگر نباشد مردم از ما گریزان می شوند. هر یک شکری دارد.
ابتدا حکیم فهرستی از ارزش و خواص پرهای طاووس را می گوید و طاووس یک یک آن ها را می شنود و هیچ نمی گوید گرچه دلش پر از هیاهو است ولی به احترام حکیم صبر می کند تا سخن او به انتها برسد. در آخر حکیم بصورت سوالی می پرسد :
تو میدانی این نقش های زیبا را خچه کسی نقاشی کرده؟ تو حق نداری کار خالقش را نابود کنی، چرا اینقدر گستاخ شدی؟ اما همچنان طاووس سکوت می کند.
2- ناز نمودن ، حکیم از خودش یک فرضیه دومی میدهد:
یا همیدانی و نازی میکنی
شاید همه این ها را می دانی اما " ناز می کنی!" و میخواهی این جماعت بی خیال و بی ذوق، از این راه بلکه به تو و ارزش هایت توجه کنند.
اما بدان که ( موج دوم نصایح حکیم! )ناز کردن اگرچه خوبست و شاید مثلا ارزش همسر سلطان را پیشش بالا برد اما گاهی اگر از حد بگذرد خطرناک است و موجبات خشم و گرفتاری می شود.
3- بی توجهی به حیات و مردن و محوشدن، راهنمایی سوم حکیم
اصلا تو بیخیال اینهمه عظمت و زیبایی خودت بشو و چون مردگان و چون مشتی خاک یا یک تکه سنگ باش. آنوقت که میت شدی خداوند وارد عمل میشود و از آن وجود نیست شده تو، حیات و هستی خاصش را بیرون می کشد.
چون ز مرده زنده بیرون میکشد / هر که مرده گشت او دارد رَشَد
مرده شو تا مخرج الحی الصمد / زندهای زین مرده بیرون آورد
دی شوی بینی تو اخراج بهار / لیل گردی بینی ایلاج نهار
ببیند که خداوند چگونه بهار زیبا و روحبخش را از دل زمستان بیرون می کشد.
4- صاحب عزا و لطمه زدن، راهنمایی چهارم حکیم
بر مکن آن پر که نپذیرد رفو / روی مخراش از عزا ای خوبرو
همچنان طاووس سکوت می کند و حکیم فرضیه جدیدی می دهد که :
ای طاووس! شاید اتفاق دردناکی در زندگی تو افتاده، حیوانی جوجه ات را خورده و عزادارت کرده و مانند صاحبان عزا که گاهی بی تحمل شده و لطمه به صورت می زنند و روی خود می خراشند، تو نیز چنین می کنی. این کار تو کافری است، تو چرا به این گوهر خداداد آسیب می رسانی؟ (حالا طاووس اینهمه ملامت ها را میشنود و همچنان در سکوت و صبر است).
5- خراشیدن نفس مطمئنه، توضیح بیشتر در گفتار قبلی مولانا
مولوی در حاشیه بحث فوق وارد نکته فرعی و مهمی می شود:
روی نفس مطمئنه در جسد / زخم ناخنهای فکرت میکشد
فکرت بد ناخن پر زهر دان / میخراشد در تعمق روی جان
خداوند سبحان به همه انسانها یک گوهر "نفس مطمئنه" داده است یعنی انسان ها قابلیت رسیدن به بالاترین مدارج هستی را دارند.
(بحث: گاهی چیزی قابلیت تربیت دارد اما تا حد معین خودش، مثلا از جماد یا یک سنگ می توانی مجسمه ای بسازی ولی نمی توانی مانند یک طوطی کلامی را به او یاد دهی، طوطی را می توانی بصورت حفظی یادش دهی ولی هرگز فهمی از آن یادگیری نخواهد داشت. اما انسان از همه این ها فراتر است خدا میفرماید تو میتوانی جانشین خدا در زمین باشی یعنی صفات الهی پیدا کنی که مرتبه عالی آن رسیدن به نفس مطمئنه است که ائمه هدی (ع) در آن مقام بودند.)
روی زیبای حقیقی ما، همان روی نفس مطمئنه است. افکار مسموم و آلوده ای که وارد روح ما می شوند مانند ناخن های زهرآلودی هستند که صورت زیبای خدادادی نفس مطمئنه را می خراشند.
6- رهبانیت، فرضیه دیگر حکیم:
همچنان طاووس می شنود و ساکت است. حکیم از سکوت عاقلانه طاووس متوجه می شود که شاید هیچ کدام از فرضیات قبلی من درست نبوده است و وارد موضوع "تارک دنیا شدن و رُهبانیت می شود.
می گوید: شاید تو دنیا را با همه زیبایی هایش کنار گذاشتی و راهب شده ای. مگر نشنیدی که پیامبر فرمود:
لا رهبانیة فیالاسلام. اگر این کار خوبی بود خود پیامبر به آن توصیه و عمل می کرد.
بر مکن پر را و دل بر کن ازو / زانک شرط این جهاد آمد عدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال / شهوتت نبود نباشد امتثال
کار درست اینست که از دنیا و زیبایی هایش دل بکنی اما از آن بهره کافی هم ببری چون روش خدا در رشد و پیشرفت انسان ها اینگونه است. توکار کن ،ثروت بیندوز و سپس در راه خدا از آنها دل بکن و همه را انفاق کن.
اشاره جانبی مولوی به ثواب اعمال خیر و انفاق و صبر بر سختی های دنیا:
برای رشد ما انسانها خداوند آزمونهایی در دنیا قرار داده که میل رغبت در توجه یا استفاده از چیزی هست اما بسیار کم و پس از آن باید " رنج صبر را چشید تا رشد کرد"
پس کلوا از بهر دام شهوتست/ بعد از آن لاتسرفوا آن عفتست
اینجا اشاره مولوی به مفهوم دانه و دام است که در جاهای دیگر مثنوی آمده است.
تمامی خوشی های مادی دنیا و جاذبه های آن مانند دانه های فراوانی است که در بیابانی ، مرغ گرسنه خسته را که تا کنون به سختی چند دانه پیدا می کرد را به خود جلب می کند. پشتِ این همه راحتی و غذای فراوان و بدون خطر، دامی قرار دارد که پرنده نمیبیند. وقتی گرفتار شد متوجه بی ارزشی دانه میشود اما صیاد دانه ها را بر میدارد و او را شکار میکند. خوشی های این جهان دائما در حال ایجاد و نابودی است، انسان زیبا، غذای خوشمزه:
گر تن سیمینتنان کردت شکار/ بعد پیری بین تنی چون پنبهزار
ای بدیده لوتهای چرب خیز/ فضلهٔ آن را ببین در آبریز
مر خبث را گو که آن خوبیت کو / بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو
گوید او آن دانه بد من دام آن / چون شدی تو صید شد دانه نهان
اینها ابتدا انسان را جذب و اسیر خود کرده و دلبری میکنند تا اینکه تسلیم شود و به دامش بیفتد و وقتی لذتی چشید تازه ابتدای رنج روحی است. چون چشمشش حالا باز شده و حقیقت پنهان را میبیند.
7- رضایت معشوق بالاترین ثواب و لذت عاشق، سپس مولوی اشاره دیگری دارد به موضوع ثواب و پاداش که حد بالای آن خود حضرت حق و رضای اوست:
عاشقان را شادمانی و غم اوست/ دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
غیر معشوق ار تماشایی بود/ عشق نبود هرزه سودایی بود
عشق آن شعلهست کو چون بر فروخت/ هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
حکیم به طاووس می گوید: این کارها را بگذار کنار و عاشق واقعی خدا شو
8- سختی کوتاه اولیه مقدمه شادی ابدی آینده، مولوی به نکته جلب دیگری نیز اشاره می کند که اساسا هر انسانی بر طبق عادت نفس، اگر سختی نبیند از آسایش لذت نمی برد. (قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید).
خدا دنیای بزرگ و زیبا را آفریده و ما در این دنیا سالهایی زندگی می کنیم تا درکی مختصر به دست آریم و در عالم دیگر متوجه تفاوتها بشویم.
به قول عطار، این آسمان زیبای شب با ستاره هایش، تازه بام زندان دنیا است، صبر کن تا به ایوان حکومت الهی وارد شوی:
که یا رب بام زندانت چنین است / که گویی چون نگارستان چین است
ندانم بام بُستانت چه سان است/ که زندان تو باری بوستان است
یعنی خدایا زندان تو(دنیا) اینقدر زیبا است. نمیدونم بستان و بهشت تو چگونه خواهد بود
مولوی میفرماید:
لاجرم دنیا مقدم آمدست / تا بدانی قدر اقلیم الست
چون ازینجا وا رهی آنجا روی / در شکرخانهٔ ابد شاکر شوی
افرادی که می میرند و وارد آن جهان و متوجه تفاوتها ی دنیا و آخرت می شوند آرزو می کنند ای کاش زودتر می مردیم.
حکیم می گوید: خلاصه کنم طاووس جان! آن جهان آنقدر متفاوت و عظیم است که اگر فهم کنی به خودت و اینگونه کارها فکر نمی کنی!
بر مکن آن پر خلد آرای را/ بر مکن آن پر رهپیمای را
9- طاووس مرغ بهشتی، ای طاووس: یکی از زیبایی های بهشت خداوند اینست که در آن مرغان زیبای بهشتی هست و یکی از آن مرغان، تو هستی با این پرهای زیبایت، پس دیگر این پر ها را نکن!
حکیم که دیگر از سکوت پر معنی طاووس خسته شده است حرف آخرش را میزند که همچون تیری به قلب طاووس مینشیند: می گوید:
10- توجه به زندگی روزمره، اصلا به این داستانهایی که تا کنون در مورد زیبایی و نعمت خدا گفتم را فراموش کن. فقط فکر کن که همین امروز ، تو اگر بخواهی زنده بمانی، باید به دنبال غذا بروی یا به لانه ات برسی، بدون این پرها که ممکن نیست پرواز کنی!
کار که به اینجا رسید طاووس نگاه عمیق به حکیم کرد( در حقیقت با چند لحظه نگریستن و همچنان ادامه سکوت، آن همه مباحث حکیمانه حکیم را پاسخ گفت که خود حکیم فقط قدرت درک آن را داشت)
////////////////// اپیزود دوم //////////////
چون شنید این پند ، در وی بنگریست / بعد از آن در نوحه آمد میگریست
1- سپس طاووس به گریه افتاد و ناله و فغان کرد. این ناله ساده نبود بلکه از سر صدق و خالص بود تا جایی که همه پرندگان و موجودات صحرا از گریه او به گریه افتادند.(لازم به ذکر است که صدای عادی طاووس کمی حالت ناله دارد و احساس خوبی به انسان نمیدهد یعنی برخلاف صدای زیبای بسیاری از پرندگان دیگر، شنیدن صدای طاووس ناراحت کننده است.)
نوحه و گریهٔ دراز دردمند/ هر که آنجا بود بر گریهش فکند
2- اینجا بالاخره حکیم کم آورد و از این سر و صدای بیابان دستپاچه شد و از طرفی هم کمی متوجه مشکل طاووس شد و پشیمان شده خودش هم شروع به گریستن کرد. آنگاه به خود گفت: آخر این چه کاری بود من کردم؟ او غمگین بود من باید ساکت میشدم، ولی اینهمه حرف زدم و او را شوراندم و به این روز افتاد ، بهتر که نشد، بدتر هم شد و همه ما را هم غمگین کرد.
ز فضولی من چرا پرسیدمش/ او ز غم پر بود شورانیدمش
میچکید از چشم تر بر خاک آب/ اندر آن هر قطره مدرج صد جواب
گریهٔ با صدق بر جانها زند/ تا که چرخ و عرش را گریان کند
3-مولوی وارد موضوع جانبی دیگری در مورد خلوص می شود:
گریه و نوحه خالص در همه دنیا پخش میشود
4- مولوی موضوع دیگری در مورد امتحان الهی و اختیار می فرماید:
که امتحان را شرط باشد اختیار/ اختیاری نبودت بیاقتدار
میلها همچون سگان خفتهاند / اندریشان خیر و شر بنهفتهاند
چونک قدرت نیست خفتند این رده/ همچو هیزمپارهها و تنزده
تا که مرداری در آید در میان/ نفخ صور حرص کوبد بر سگان
چون در آن کوچه خری مردار شد/ صد سگ خفته بدان بیدار شد
////////////////// اپیزود سوم//////////////
پس از اینهمه فراز و نشیب طاووس به حرف می آید و می گوید:
چون ز گریه فارغ آمد گفت رو/ که تو رنگ و بوی را هستی گرو
آن نمیبینی که هر سو صد بلا / سوی من آید پی این بالها
تو ای حکیم، ظاهر زیبای من را میبینی اما من بخاطر همین زیبایی ظاهر، شب و روز در خطر کشته شدن هستم.
ای بسا صیاد بیرحمت مدام/ بهر این پرها نهد هر سوم دام
چند تیرانداز بهر بالها / تیر سوی من کشد اندر هوا
چون ندارم زور و ضبط خویشتن / زین قضا و زین بلا و زین فتن
آن به آید که شوم زشت و کریه / تا بوم آمن درین کهسار و تیه
این سلاح عجب من شد ای فتی / عجب آرد معجبان را صد بلا
////////////////// اپیزود چهارم //////////////
پس هنر آمد هلاکت خام را / کز پی دانه نبیند دام را
هنر ها و جلوه گریها برای انسان بی تجربه و خام، خطرناک است چون بینش ندارد و دام را در کنار دانه نمیبیند.
اختیار آن را نکو باشد که او / مالک خود باشد اندر اتقوا
تقوای الهی و پرهیز به همین معنی است. هوس نباید مالک تو باشد تو باید با تقوی الهی افساری بر این اسب سرکش نفس بزنی و مالک خود باشی
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار / دور کن آلت بینداز اختیار
جلوهگاه و اختیارم آن پرست / بر کنم پَر را که در قصد سرست
نیست انگارد پر خود را صبور/ تا پرش در نفکند در شر و شور
پس زیانش نیست پر گو بر مکن / گر رسد تیری به پیش آرد مجن
لیک بر من پر زیبا دشمنیست / چونک از جلوهگری صبریم نیست
یکی از بچه های خوش صورت وخوش سیرت که بعدا شهید شد، دستش را حنا بست تا از شر توجه دیگران خلاص شود.
گر مرا عقلی بدی و منزجر / تیغ اندر دست من بودی ظفر
تیغ در دست اسان عاقل باعث قدرت و پیروزی است و اگر سلاحش را بلند کند و رجز خوانی کند دشمن میترسد و فرار می کند. اما اگر کودکی سلاحی دست گیرد که توان کار با آن را ندارد دشمنانش با حیله او را کشته و سلاحش را میبرند.
عقل باید نورده چون آفتاب / تا زند تیغی که نبود جز صواب
چون ندارم عقل تابان و صلاح / پس چرا در چاه نندازم سلاح
در چه اندازم کنون تیغ و مجن / کین سلاح خصم من خواهد شدن
سلاح در دست من، که تقوی و عقل تیز بین ندارم خطرناک است و باید آن را در چاه اندازم
چون ندارم زور و یاری و سند / تیغم او بستاند و بر من زند
رغم این نفس وقیحهخوی را / که نپوشد رو خراشم روی را
تا شود کم این جمال و این کمال / چون نماند رو کم افتم در وبال
چون بدین نیت خراشم بزه نیست / که به زخم این روی را پوشیدنیست
گر دلم خوی ستیری داشتی / روی خوبم جز صفا نفراشتی
چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح / خصم دیدم زود بشکستم سلاح
تا نگردد تیغ من او را کمال/ تا نگردد خنجرم بر من وبال
پر پی غیرست و سر از بهر من / خانهٔ سمع و بصر استون تن
جان فدا کردن برای صید غیر / کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر
بدبختی بزرگ انسانهای دور از خدا اینست که، برای کیف و لذت دیگران جان خود را فدا می کنند.
بگذار از تو تعریف نکنند که چقدر شیرین و شاد و بینظیری، بگذار همه بگویند عجب آدم تلخی است ولی روحت و قلب پاکت در امان بماند.
هین مشو چون قند پیش طوطیان / بلک زهری شو شو آمن از زیان
یا برای شادباشی در خطاب / خویش چون مردار کن پیش کلاب
پس خضر کشتی برای این شکست / تا که آن کشتی ز غاصب باز رست
فقر فخری بهر آن آمد سنی / تا ز طماعان گریزم در غنی
گنجها را در خرابی زان نهند / تا ز حرص اهل عمران وا رهند
در جوامع قدیم در تاریخ آمده است که انسانهای بزرگی زندگی میکردند اما ناشناس بودند. در جامعه کنونی خودمان هم انسانهای بزرگی داریم که مطرح نیستند و خودشان نمیخواهند مطرح شوند.
پر نتانی کند رو خلوت گزین / تا نگردی جمله خرج آن و این
مولوی به راه حل دیگری اشاره میکند که اگر اینهمه زیبایی و هنر باعث گرفتاری تو میشود و نمیخواهی این پرهای زیبا را بکنی، پس آنها را بپوشان تا نتوانی جلوه گری کنی. برو و دور از مردم زندگی کن تا هستی ات خرج یک لحظه لذت دیگران نگردد.
در جای دیگری مولوی میگوید اگر عقل خودت نمیرسد و درمانده ای به دنبال انسان عاقل حرکت کن
خلاصه:
ابتدا باید متوجه فضای جامعه و خطراتش شد و سپس به چهار راه حل فکر کرد:
1- با عقل و امکانات وارد میدان شدن و تقوی الهی پیشه ساختن
2- اگر عقل و تقوی نداری بهتر است روی بخراشی تا جانت و روحت سلامت بماند.
3-روی بپوشانی و خلوت گزینی ( با چراغ خاموش و بی سر و صدا زندگیت را بکن)
4-با امکانات خود به دنبال پیشوایی عاقل و متقی حرکت کن
مطلبی دیگر از این انتشارات
تمام اسلام در برابر تمام کفر
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادش بخیر
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدابینی از خویشتن بین مجوی (سعدی)