و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله . . ..
یکی را خری در گل افتاده بود(سعدی)
کتاب بوستان قدیمی مصور داشتم یادداشتی از ان را این جا می آورم،
یکی را خری در گل افتاده بود/ ز سوداش خون در دل افتاده بود
بیابان و باران و سرما و سیل / فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل
همه شب در این غصه تا بامداد/ سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست / نه سلطان که این بوم و بر زآن اوست
قضا را خداوند آن پهن دشت / در آن حال منکر بر او بر گذشت
شنید این سخنهای دور از صواب / نه صبر شنیدن، نه روی جواب
ملک شرمگین در حَشم بنگریست / که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت شاها به تیغش بزن / که نگذاشت کس را نه دختر نه زن
نگه کرد سلطان عالی محل / خودش در بلا دید و خر در وحل
ببخشود بر حال مسکین مرد / فرو خورد خشم سخنهای سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستین / چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش / عجب رستی از قتل، گفتا خموش
اگر من بنالیدم از درد خویش / وی انعام فرمود در خورد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا / اگر مردی أَحسِن إلی مَن أساء
_
سودا= فکر و اندیشه
وَحَل = گِل
صبر:بر بلایی که میرسد
حلم: در همان وسط صحنه مانند داستان فوق خشم را فرو میخوریم و حتی بر عکس عمل می کنیم
#سعدی
مطلبی دیگر از این انتشارات
علت فتنه و فریب (مولا علی ع)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تن را صرف جان کنید (مولا علی ع)
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی سکوت بهترین پاسخ است