دلنوشته های تنهایی من

چقدر خسته ام خدایا نه اینکه کوه کنده باشم نه دل کندام
چقدر خسته ام خدایا نه اینکه کوه کنده باشم نه دل کندام



خسته ام ،

دیگر در من نفسی نمانده

پای سفر ندارم

در من کسی مُرده

به خاک افتاده ام

ناتوانم

دادرسی نمانده

کسی به فکرمان نیست

شهرم در غبار گم شده

وجدان دود شده ، به هوا رفته

در خیابان کودکی می گریست

فریاد می کشید

به گمانم کودکی اش به یغما رفته !

کاش کسی از راه میرسید ،

ندا میداد

نگران نباش ،

هنوز چراغ روشن است

کورسویی از امید باقی مانده


……به یادگار بماند