«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
تُفو بر این عشق! اُف بر این عاشقی!
دیشب وقتی چشمم افتاد به چند دختر نوجوان که با موهای افشان و شلوار و لباسهای چسبان دور دیگهای هلیم را گرفتهاند و با قر و اطوار، دیگهای هلیم را جوری هم میزنند که انگار دارند تمرین رقص میکنند، مراسم را ترک کردم و تک و تنها به خانه آمدم. در راه خانه هم، زن و مردی را دیدم که داشتند سگگردانی میکردند! این تناقضات را اضافه کنید به تناقضات تلویزیون که موسیقیهای برنامههایش را قطع کرده ولی دست از پخش پیامهای بازرگانی ریتمیک و شاد برنداشته است! حالا از افتادن تلویزیون به دست سادهلوحانی چون آن مداحی که امام حسین علیهالسلام را قسم میدهد که مرا به لاک سیاه زنی که پُشت دستههای عزاست، ببخش! و آن گزارشهای مسخرهای که از مراسم عزاداریها گرفته میشود و بیشتر سراغ زنان شُلحجاب میروند که بگویند آره ببینید، اینها همانطور که رهبری میگوید دلشان با ما است، بگذریم!
در اینجور مواقع که غم روی دلم هوار میشود، به کتاب پناه میبرم. خُب کتاب اول، قرآن ترجمهی علی ملکی بود و یک صفحهای که هر شب سعی میکنم با ترجمه و همراه با تفکر بخوانم. اولین آیهای که نوبت خواندنش بود، آیهی ۱۴ سورهی رعد بود:
لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ ۖ وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لَا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْءٍ إِلَّا كَبَاسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى الْمَاءِ لِيَبْلُغَ فَاهُ وَمَا هُوَ بِبَالِغِهِ ۚ وَمَا دُعَاءُ الْكَافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلَالٍ
تنها خدا میتواند نذر و نیاز بندگان را برآورده کند و معبودهای بتپرستها هرگز توان این کار را ندارند. آنها مثل تشنهای هستند که میخواهد با کف دست و انگشتان باز، آب بنوشند؛ اما آبی به دهانش نمیرسد! دعای بتپرستها هم راه به جایی نمیبرد.
خُب آیا حکایت با این سر و وضع ظاهرشدن پای دیگ هیلم نذری، روضهها و مراسمهای عزاداری امام حسین علیهالسلام را با زیباتر از این آیه میتوان توصیف کرد؟ تو اسیر بُت نفس و هوا و هوسی، تو همهچیز را میپرستی و قبول داری به جز خدا را، آنوقت آمدهای در مراسم عزاداریِ امام حسین علیهالسلام که تمام وجودش خدا بود و ثارالله؟! البته با تمام این حرفها، تو با آن سر و وضع، به آن آخوندها و مداحانی که این وضع را میبینند ولی از ترس خلوت شدن منبر و مجلسشان، یک تذکر کوچک هم نمیدهد، شرف داری!
آخر مگر میتوان عاشق امام حسینعلیهالسلام بود، او را دوست داشت ولی کارهایی که او از انجامشان بیزار بود را انجام داد و به کارهایی که او عاشق انجامشان بود، مانند نماز، اهمیتی نداد؟! تُفو بر این عشق! اُف بر این عاشقی!
رفتم سراغ کتاب بعدی. کتاب "رهیده (هجده روایت از روضههایی که زندگی میکنیم)" نشر اطراف. کتابی که هر کدام از روایتهایش را یک نفر نوشته است. هنوز هیچکدام از روایتهای این کتاب را نخوانده بودم. حال دگرگونی داشتم و نمیخواستم روایتی را انتخاب کنم که خواندنش را نیمهکار بگذارم. پس نگاهی به تعداد صفحهی هر روایت کردم و قرعه به نام روایت آخر یا روایت هجدهم کتاب افتاد که نامش "نشانهای آفتابی برای سرزمینهای ابری" و نوشتهی آقای "عباس طهرانی بود. روایت مربوط میشد به قرار گذاشتن چند جوان ایرانی با یک جوان کانادایی به نام "برایان" برای پیادهروی اربعین. آشنایی برایان با اسلام به واسطهی کتاب قرآنی است که تا قبل دوازده سالگی، آن را کاملاً خوانده است. حالا این کتاب قرآن از کجا به دست او رسیده بوده؟
"برایان دهساله که بوده، با مادرش میره نمایشگاه کتاب تورنتو. اونجا یه غرفهای قرآن رایگان میداده. مادره یکی برایش میگیره تا بیخیال کتاب خریدن بشه. پسره هم تا دوازدهسالگی کل قرآن رو میخونه."
دوستان ایرانی صبح که از خواب بلند میشوند تا نماز بخوانند میبینند که برایان یک عبا روی دوشش انداخته و دارد نماز میخواند. دوستان ایرانی میپرسند مسلمان شدی؟ برایان توضیح میدهد که به هر کشوری میرود سعی میکند در mood (حال و احساس، خلق و خو و...) مردمش باشد. ماه رمضان گذشته هم که با هزینهی دانشگاه رفته بوده مصر، مرتب نماز میخوانده. به اینجای کتاب که میرسم به این فکر میکنم که:
" برخی از مردم ما دوست دارند در mood هر جایی باشند، به جر mood کشور خودمان. آنوقت "برایان" به هر کشوری که میرود به احترام مردم آن کشور، سعی میکند در مود مردمش باشد!"
برایان ابتدا راهپیمایی اربعین را به فستیوال دیزنیلند مقایسه میکند ولی چیزی نمیگذرد که میگوید:
"این احتمالاً تنها مراسم جهانه که آدما رو بدون جشن گرفتن، خوشحال میکنه."
وقتی گوشی همراه "برایان" که کلی با آن عکس و فیلم و خاطره جمع کرده را دزد میبرد، تازه بیشتر به معرفت "برایان" کانادایی غبطه میخورم. همراهان ایرانی و سایر زائران مسلمان به وحشت میافتند که الان تصویر باشکوه اربعین در ذهن این شاهدِ غربی خراب میشود. ولی این اتّفاق نمیافتد. برایان میگوید:
اگه این اتّفاق تو کشور ما افتاده بود، پلیس خیلی جدی میآمد و مردم کوچکترین اهمیتی نمیدادن. اینجا برعکس، خبری از پلیس نبود ولی انگار مشکل من برای همهی آدمای اون خیمه مهم بود!
برایان موقع خداحافظی از رفقای ایرانیاش دو بسته به آنها میدهد و خواهش میکند که آن را در ایران باز کنند. این هدیه را که دور کلّی پارچهی معطر پیچانده شده را وقتی باز میکنند، با یک دستبند چرمی روبهرو میشوند که روی آن با یکی از فونتهای همیشهعزادار عراقیها نوشته شده:
"ابدا والله ما ننسی حسینا." یعنی: "به خدا که ما هرگز حسین را فراموش نمیکنیم!
اما از کتاب سومی هم میخواهم نام ببرم که در این روزها، حالم را بسیار خوب کرد. همان کتابی که در حُسن ختام یاداشت قبلی، بخشی از آن را نقل قول کردم. کتابی که حولِ محور عاشقی میچرخد. ولی نه از آن عشقهای دوزاریِ به قول مولانا، رنگی و عاقبت ننگی! بلکه از عشق و محبّتهایی که هر چه دربارهشان بیاموزیم و به کار ببریم، باز هم کم است. عشق و عاشقی با کسانی که لایق عشق و عاشقی هستند، عشق و عاشقی با کسانی که خودشان عشق را از منبع اصلی آن یعنی خدای متعال آموختهاند. کتابی که ما را کمی از زمین جدا میکند و به سمت آسمان و آسمانیان، بالا میبرد. کتاب "آدم باش عاشق! (روایتهایی امروزی از عشقی که پدرسوخته است!)" نوشتهی "وحید ملتجی"
تصویر چند صفحه از این کتابِ باحال، برای شما که عاشق خوبیها هستید و دوست دارید عاشقی به روش خوبان را بیاموزید:
یادداشت پیشین:
حُسن ختام:
یادداشت پَسین:
مطلبی دیگر از این انتشارات
حسین از من است
مطلبی دیگر از این انتشارات
مادر ادب
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقدی بر حجاب