از اربعین بگو (1)

وقتی که خورشید غروب می‌کند همه‌ی منیت‌های تو هم غروب می‌کند.
وقتی که خورشید غروب می‌کند همه‌ی منیت‌های تو هم غروب می‌کند.

خاطرات اربعین 1402

ساعت شش صبح با یک تاکسی اینترنتی که راننده‌اش خانم بود و در تمام طول مسیر، زیر ماسک سیاهی که زده بود آرام حرف می زد، به فرودگاه رفتیم. برای سفر هوایی، من همان جا پای جانمازم، شرط کردم. وقتی مجید نشست و گفت: "پاسپورت تورا هم تمدید کردم. میای؟" ومن برای اینکه موقع نماز خدا سنگم نکند گفتم:" باشه میام... به شرطی که هوایی برویم." آخر نصف بیشتر سختی سفرمتعلق به طی مسیر زمینی است و عبور از مرز، و ماشین‌های عراقی آن طرف با راننده‌های خوابش که مرز بین مرگ و زندگی هستند. حالا امسال که گرمی هوا هم اضافه شده بود و باد داغ هم چاشنی سفر بود.

امسال اصلا قصد نداشتم بروم. محکم با اخم‌های درهم در مقابل خودم ایستاده بودم و با انگشت سبابه خط و نشان کشیده بودم که تو نمی‌توانی. تازه از مریضی درآمده ای هنوز سرفه‌ی آسمی داری. وضع کمرت هم که خراب است. پس اصلا فکرش را هم نکن. به جودهی‌ها هم گوش نده. رادیو و تلوزیون را هم روشن نکن. فضای مجازی هم که الهی شکر فیلتر است آمده ای بیرون. هیچ دیگر، بی‌خبر از همه جا زندگی ات را بکن. مجید را راضی کرده بودم با دوستانش برود. اما ابن‌الوقت صاف آمد سر جانماز من نشست و این سوال را از من پرسید: میای؟

خدایا بگویم نه؟ آنوقت امام حسین ع چه خواهد گفت؟ باشد. مثل هرسال افسار ما دست شما. هرسال می کشیدید. امسال یک پس گردنی هم زدید. نوش جانم. من که اختیارم دست شماست. یک اسب سرکش، که خیلی زود رام صاحب مهربانش می شود.

شش و نیم فرودگاه بودیم. 4 ساعت قبل از پرواز. خود کارمندان فرودگاه تازه داشتند یکی یکی می‌آمدند. اینقدر زود رفتن از شوق نبود، مثل زمان بچگی، بلکه از هول و ولا بود در زمان کهولت. اینطوری لااقل آمده‌بودیم فرودگاه و بالاخره یک قدم سفر را برداشته بودیم. اولین موکب هم همان‌جا در فرودگاه براه بود. چایی موکب را با نان و پنیری که از خانه‌ آورده بودم خوردیم. فکر کنم موکب مال عمود منهای یک بود. شاید هم منهای صفر. مال ما که در این سفر منهای هیچ هستیم.

یک گروه نمایشی، تئاتری آهنگین اجرا کردند. و یک گروه، مصاحبه می‌گرفتند. و چپ و راست عکسمان را گرفتند. درحال دادن وسایل، در حال عبور از گیت، در حال دیدن نمایش و...

وقت ورود به سالن انتظار دوم، کوله‌های همسفران را گرفتند و گفتند اگر قرار باشد همه کوله‌ها داخل هواپیما برود جا برای نشستن مسافران نیست. اما ما امسال ساکهای کوچک پارچه‌ای همراه داشتیم. با یک چرخ دستی. که بردیم داخل هواپیما. و چرخ را پایین پله‌ها تحویل دادیم.

بردن وسایل بزرگترین مشکل مسافران اربعین است. بخاطر پیاده‌روی باید سبک سفر کرد. معروف است که می‌گویند هر یک گرم بار اضافه در پیاده روی یک کیلوگرم وزن پیدا می‌کند. راست می‌گویند. فقط موقع پیاده‌روی آدم به خودش فحش می‌دهد که چرا این چیزها را بار خودم کردم.

عرب‌ها سبک سفر می‌کنند. اکثرا هیچ چیز همراه ندارند. فقط بعضی خانم ها یک کیف کوچک پارچه‌ای دارند که روی سرشان می‌گذارند و راه می‌روند. اما ما ایرانی‌ها، در کوله‌هایمان، از شیر مرغ تا جان‌آدمیزاد پیدا می‌شود. کلی دارو می‌بریم‌، که در راه موکب‌های زیادی داروخانه دارد. کلی خوراکی می بریم، که در راه خوراکی موجود است. لباس زیاد می بریم که اصلا فرصت تعویضش پیدا نمی‌شود. باضافه ی اینکه همه‌جا امکان شستن لباس هست. با تجربه‌ای که این چند سال داشتم، سال به سال کمتر بردم. و امسال کمتر از هرسال. بطوریکه کیف من و مجید داخل یک چرخ خرید جا شد. با اینکه کتف مجید درد می کرد و تحت درمان و فیزیوتراپی بود، اما چون امکان حمل کوله برای هیچکداممان نبود، چرخ را انتخاب کردیم. بگذریم که چرخ ما در طول سفر، سوار ویلچر هم سفری‌ها شد که بهترین وسیله برای نقل وسایل است.

در سالن دوم هم یک گروه نمایشی دیگر نمایش دادند. که نیمه‌تمام ماند و سوار شدیم.

اینکه در عرض یکساعت و نیم بدون دردسرها و معطلی های مرز زمینی، طی مسیر کنی، مثل یک خواب خوش می ماند. خوابی که جیب آدم را خالی می‌کند.




ادامه دارد...