از حرف تا عمل

غالبا انسان از کارهای تکراری خسته می‌شود. کاری که هر روز انجام میشود در نفس خودش خسته کننده است، مثل کارمند یا کاسبی که ۲۸ سال ۵ یا ۶ روز هفته در ساعت‌های مشخصی به محل کارش می‌رود. یا بدتر از آن مثل سیزیف که اولا محکوم به جاودانگی بود و دوما مجبور بود دائما سنگی را به بالای کوه ببرد و بعد شاهد پایین غلتیدن آن سنگ باشد، یعنی کاری که در مجموع بی اثر است و هیچ آورده‌ای ندارد و از دید شخص بیرونی، یک کار در مجموع صفر است. در واقع سیزیف کاری انجام نداده اما محکوم به تحمل رنج ابدی برای هیچ است.

سیزیف محکوم نفرین خدایان بود و به بدترین مجازاتی که می‌توان تصور کرد گرفتار شده بود. می‌توان گفت رنج سیزیف یک معیار است و رنجی که سایر انسان‌ها می‌کشند را می‌شود بر اساس این معیار اندازه گرفت. مثلا آن کارمند اگر کارش در نظام اداری واقعا فاقد معنا باشد و بتوان آن شغل را از آن سازمان حذف کرد بدون آنکه خللی در کار سازمان وارد شود، می‌توان گفت که آن کارمند از بی‌معنا بودن کار خود رنج بسیار می‌کشد زیرا که از دید ناظر بیرونی کاری نمی‌کند و فقط در یک ورطه‌ی تکرار گرفتار شده است و معنایی جز «ساعت زدن» برای کار خود نمی‌یابد. حالت بدتر آن است که سالهای آخر کاری خود را در انتظار بازنشستگی به سر ببرد. یعنی عملا به این حقیقت مهلک در درون خود می‌رسد که دارد عمرش را در ازای دریافت مستمری بازنشستگی معامله می‌کند. یا در واقع در ازای بدست آوردن گوشه‌ی امنیت ناچیزی از دست دولت برای سالهای پیری و از کار افتادگی، روزهای جوانی و میانسالی‌اش را می‌فروشد که البته این گوشه‌ی محقر امنیت هم ممکن است با وزیدن یک باد هوس از جانب دولت به فنا رود. سعدی گفت:

فرشته‌ای که وکیل است بر خزائن باد، چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی

دامنه‌ی صحبت کمی به انحراف رفت. غرض این است که کار تکراری خسته کننده است و به خصوص اگر آن کار برای سالیان طولانی هر روز انجام شود و از دید بیرونی هیچ تاثیر و خاصیتی نداشته باشد، به کاری که سیزیف انجام می‌داد ماننده است. همین باعث ترسی می‌شود که دامنگیر جوانان و نسل‌های جدیدتر شده است و سبب می‌شود که در کار جدیت کافی نداشته باشند.

در عصر بی‌معنایی ترس از بیهودگی سبب انفعال می‌شود. در گذشته افراد از سنین کودکی تا هنگام مرگ شغل پدرانشان را دنبال می‌کردند و ترسی از روزمرگی و پوچی نداشتند زیرا برای شغلشان معنایی می‌شناختند که نقش مهمی در جایگاه اجتماعی و طبقاتی و هویت آنان داشت. اما جوان امروزی برای انجام همان کارها یا هر کار دیگری می‌گوید «که چی؟». این یعنی فقدان معنا. یعنی تصور می‌کند که آن کار هیچ نتیجه و مقصدی ندارد. در واقع شناخت او از کار تشبه به کار سیزیف دارد. سیزیف هم کارش نتیجه و مقصدی ندارد و هر بار که سنگ را به بالای کوه می‌برد دوباره به پایین می غلتد که از لحاظ قوانین ترمودینامیک مجموع این کار صفر است. تلقی آن جوان از کار همین است. دستمزد کار مجموع صفر نیز به طور طبیعی صفر خواهد بود یا در حدی خواهد بود که آن کارگر یا کارمند توان ادامه‌ی کار را داشته باشد.

سیزیف که بدترین حالت کار بی‌معنا را انجام میداد هر بار وقتی به بالای کوه می‌رسید و سنگ می غلتید، دوباره برمی‌گشت و پایین را نگاه می‌کرد. این نگاه را کامو دوست دارد. نگاهی که بعد از فارغ شدن از کار است و توام با آگاهی از بی‌معنایی کار انجام شده است اما در عین حال مشتاق به تکرار دوباره‌ است. دوست دارد یار این آشفتگی، کوشش بیهوده به از خفتگی.

سیزیف حد افراطی بی‌معنایی است و صرفا برای شناخت فلسفی بی‌معنایی در ذات خودش به کار می‌آید و نه توصیف جهان واقع. چراکه بسیاری از کارها واقعا بی معنا نیستند. حتی آن کار مسخره‌ی کارمندی ممکن است در جهت رفاه و معیشت خانواده باشد و جهاد به حساب بیاید. اما کسی که به دلیل فقدان معنا دست به کار نمی‌شود و از خود عملی نشان نمی‌دهد، هیچوقت واقعا نخواهد توانست معنایی برای کار کردن پیدا کند تا زمانی که وارد کار شود. در واقع خود افسانه‌ی سیزیف هم همین را می‌گوید که معنای کار در انجام آن است.




مثال دیگر برای کار بیهوده‌ای که هر روز انجام می‌شود فیلم هندی «مانجی مرد کوهستان» است که داستان زندگی واقعی داشرا مانجی است. او بعد از ۲۲ سال تلاش هرروزه موفق می‌شود یک کوه را بشکافد تا راهی میانبر برای دسترسی به روستای محل سکونش بسازد.

کوبیدن بر سر سنگ‌ها با یک تیشه‌ی ساده بدون دریافت دستمزد در حالیکه پدر و فرزندان این شخص در خانه گرسنه مانده‌اند قطعا بیهوده‌ترین کار ممکن است اما همین کار به دلیل «تداوم» به یک نتیجه‌ی واقعی و ملموس در جهان بیرونی ختم می‌شود یعنی ساختن راه و البته زنده ماندن نام این شخص و به یادگار گذاشتن یک اثر ماندنی.

رمز تاثیرگذاری و ماندگاری مانجی در همین مداومت است. در هر کاری که انسان مداومت داشته باشد هر چقدر هم که آن کار بی ارزش و ناچیز باشد، سرانجام به نتیجه خواهد رسید:

گفت پیغامبر که چون کوبی دری / عاقبت زان در برون آید سری

چون نشینی بر سر کوی کسی / عاقبت بینی تو هم روی کسی

چون ز چاهی می‌کنی هر روز خاک / عاقبت اندر رسی در آب پاک


و البته این نیازمند وارد شدن به درون کار است. یعنی از حوزه‌ی ذهن وارد حوزه‌ی عمل شدن. قبلا در مطلبی راجع به رنج و افسردگی در این باره نوشته بودم. درمان افسردگی در عمل است و این درمان از درمان‌های رایج ذهنی و درونی از قبیل روانشناس و روان پزشک و انگیزشی و غیره موثرتر است. افسردگی یعنی انفعال و بی‌عملی و فرد افسرده باید برای درمان منفعل نباشد و به جای پرورش افکار منفی، افکار مثبت درونی را به حیطه‌ی عمل و جهان بیرونی وارد کند:

هین مگو کاینک فلانی کشت کرد / در فلان سالی ملخ کشتش بخورد

پس چرا کارم که اینجا خوف هست / من چرا افشانم این گندم ز دست

تو مبین که بر درختی یا به چاه / تو مرا بین که منم مفتاح راه



عملگرایی را در شیوه‌ی تربیتی اسلامی نیز می‌توان دید. غزالی کتابی دارد با نام «کیمیای سعادت» به زبان فارسی که خلاصه‌ ایست از اثر دیگرش یعنی «احیاء علوم الدین». در این کتاب نظریات تربیتی دارد منتهی به شکل عملی یعنی به معنی «عادت دادن انسان به اعمال خیر». این متضاد با آن است که ورودی چشم و گوش انسان را به انواع مجاری اطلاعات در عصر اطلاعات باز کرده و بعد اختیار را به خودش واگذاریم و بگوییم که خود او توان تشخیص خوب از بد را دارد و می‌تواند تصمیم بگیرد یا برایش از تلویزیون مناظره پخش کنیم و انتخاب بین خوب و بد را به عهده‌ی خود او بگذاریم:

و مثل دل چون حوضی است و مثل حواس چون پنج جوی است که آب از وی به حوض آید

این شیوه‌ی تربیتی بر پایه‌ی مجاهدت است و در اثر همین مجاهدت بسیاری حالات و ویژگی‌های مثبت در درون انسان پدید می‌آید. مثل عرفا که در اثر ریاضت به حالات معنوی نائل می‌آیند.

چون کسی مجاهدت به شرط بکند، خود این معرفت وی را حاصل شود، بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله ی آن هدایتی است که حق تعالی گفت: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» و کسی که مجاهدت هنوز تمام نکرده باشد، با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد اما پیش از مجاهدت لشکر دل را بباید دانست که کسی که لشکر دل را نداند جهاد نتواند کرد.