انگار داری دلنوشته‌ای در وصف حوریان بهشتی می‌خوانی!

نقد کتاب‌های:
«چایت را من شیرین می‌کنم» و «مثل بیروت بود»
به قلم زهرا اسعد بلنددوست؛ نشر کتابستان معرفت.


⚠️هشدار: این نقد بخش‌هایی از داستان را لو می‌دهد⚠️

کتاب «چایت را من شیرین می‌کنم»، یکی از اولین رمان‌هایی ست که با موضوع داعش و مدافعان حرم نوشته شد؛ یکی از رمان‌هایی که پیشتاز موج «رمان‌های مذهبی اینترنتی» بود و بر بسیاری از رمان‌های اینترنتی بعدی اثر گذاشت. یک رمان پرطرفدار میان دختران مذهبی نسل دهه هشتاد، دخترانی که در اواسط و نیمه دوم دهه نود نوجوان بودند. از آن رمان‌ها که میان دختران مذهبی دست به دست می‌شد و با ذوق ازش حرف می‌زدند و برای حسام و دانیالش غش و ضعف می‌کردند. رمانی که شخصیت‌هایش و عاشقانه‌هاش نقش مهمی داشتند در فانتزی‌های دختران نوجوان مذهبی و ساخته شدن فانتزیِ «پسر پاسدارِ خوشتیپِ مهربان و فوق‌العاده باشعور»!
داستان درباره دختری به نام ساراست که پدرش طرفدار سازمان منافقین است و از کودکی در آلمان بزرگ شده؛ با پدری معتاد به الکل و وفادار به سازمان، و مادری مذهبی اما منفعل و خموده؛ در خانواده‌ای ازهم‌پاشیده. تنها دلگرمی سارا، برادرش دانیال است.
حدود صد صفحه اول رمان، دنیا سیاه و تیره و تار است. سارا بدبخت است. خانواده‌اش را دوست ندارد و برادری که دوستش داشت تغییر می‌کند و از او دور می‌شود. سارا از خدا و دین و مسلمانان و هرچیزی که به آن‌ها مربوط بشود متنفر است و یک سوم اول رمان، فقط بد و بیراه‌های سارا به زندگی و دنیا و دین و خداست. سارا کم‌ترین تعامل را با محیط بیرون دارد و بیشتر داستان، نه تعامل و همجوشی سارا با محیط و وقایع، که واگویه‌های ذهن افسرده ساراست.
در یک سوم اول رمان، سارا خوب از خجالت خدا و مسلمان‌ها درمی‌آید و چهره آنان را به غایت خشن نشان می‌دهد، به آنان توهین می‌کند و شبهات بزرگی در ذهن مخاطب می‌اندازد. شاید مهم‌ترین شبهه‌ی مطرح شده، این است که: اگر خدایی هست و عادل است، چرا دنیا پر از ظلم و کشتار است و چرا داعشی‌هایی که خود را نماینده خدا می‌دانند به خود اجازه کشتار می‌دهند؟
این شبهه شبهه‌ی کوچکی نیست و از دیرباز مطرح بوده؛ شبهه‌ای که اگر پاسخ داده نشود، ذهن را انقدر درگیر می‌کند که واقعا شک کند: آیا واقعا خدایی هست؟ می‌بیند این‌همه ظلم در عالم را و راضی است؟
نویسنده شبهه را خوب توی ذهن مخاطب می‌کوبد، خوب روی آن تاکید می‌کند و بعد هیچ پاسخی به آن نمی‌دهد؛ انگار یادش رفته که از اول چنین حرفی زده بود. شاید هم با توجه به روندی که رمان در ادامه طی می‌کند، پاسخ به شبهه را لازم ندیده؛ ولی به نظر من لازم بود بجای پاسخ تلویحی، به همان صراحت که شبهه را بیان کرد به آن پاسخ می‌داد.
یک سوم بعدی رمان، وقتی ست که سارا به ایران آمده و با حسام مواجه شده؛ یک پسر پاسدار که هرچه خوبان همه دارند را یکجا دارد. از ظاهر گرفته تا اخلاق و رفتار ملیح و هوش و فهم و درک و شعور. خلاصه که انگار نویسنده، حسام را از میان حوریان بهشتی انتخاب کرده و گذاشته توی رمان؛ وگرنه چنین پسری در جهان واقعی وجود ندارد!
حسام از سوی سپاه مامور است تا از سارا و مادرش حفاظت کند و به این بهانه، هرروز در خانه‌ی سارا می‌رود و می‌آید؛ آن هم درحالی که اینجا ایران است و برای حفاظت از دو خانم، مامور زن می‌گذارند، نه مامور مرد جوان و مجردی که بخواهد هرروز با دختر مجرد برود و بیاید و به خانه نامحرم رفت‌وآمد داشته باشد!
مثل بیشتر طرح‌های عاشقانه، حسام و سارا اول با هم چالش دارند. سارا حسام را پس می‌زند و حسام با مهربانی بی‌نهایتش دربرابر سارا صبر می‌کند. حین انجام وظیفه‌ی محافظتش(!) برای سارا لقمه نان و پنیر می‌گیرد و چای درست می‌کند و قرآن می‌خواند و... سارا می‌فهمد مسلمان‌ها آدم‌های بدی نیستند!
بله، قرار است حسام یک پسر مذهبی، آن هم در حد اعلا باشد؛ ولی برای این پسر هیچ مشکلی ندارد که انقدر با دختر نامحرم راحت تعامل کند و دختر را به خودش وابسته کند. ما دلمان به چشمان پاک حسام خوش بود و این که سارا را با سربه‌زیری و نگاه نکردنش کلافه می‌کرد؛ ولی بعد از ازدواج وقتی سارا از او پرسید: «تو رنگ چشمانم را دیده بودی؟» گفت: «من نظامی‌ام و توی دیده‌بانی حرف ندارم!».
می‌فهمید؟ دیده‌بانیِ دختر نامحرم!
آن هم توسط شخصیتی که از سوی نویسنده به عنوان یک الگوی بی‌نقص و دوست‌داشتنی مطرح شده؛ شخصیتی که مخاطب دوستش دارد و کارهایش را هم دوست دارد؛ حتی چشم‌چرانی... ببخشید دیده‌بانی‌اش را!
وقتی سارا عاشق می‌شود، همه بدبینی و دشمنی‌اش با اسلام و مسلمین را از یاد می‌برد، همه‌ی شبهاتش را هم. انگار سارای آلمان یک سارای دیگر بود و سارای ایران کلا یک سارای دیگر. سارای آلمان، یک دختر خشک و بی‌احساس و منطقی بود و سارای ایران، دختری دائماً گریان و احساساتی. سارایی که صرفا بخاطر تغییرات هورمونی دربرابر جنس مخالف، دیگر هیچ مشکل و شبهه‌ای درباره خدا و مسلمانان ندارد! حتی نماز هم می‌خواند و حجاب را رعایت می‌کند!
قبلا هم گفته بودم؛ تحول‌هایی که صرفا بخاطر عشق به یک فرد مذهبی باشند، اصالت و عمق ندارند، مگر آنکه بعد با بینش و مطالعه خود فرد تعمیق شوند. این که ایمان یک نفر تحت تاثیر ایمان دیگری باشد، برخلاف ظاهر جذاب و عاشقانه‌اش، عاقبت خوشی ندارد. درواقع سارا به حسام ایمان آورده بود و حسام را می‌پرستید؛ نه اسلام حسام و خدای حسام را.
شاید بگویید این ایمان در سارا، بعداً تعمیق و تثبیت شد و سارا از حسام به خدا رسید؛ ولی من چنین روندی را در کتاب ندیدم. شاید هم همینطور بوده(!) ولی نویسنده خیلی مختصر از آن رد شده و این روند را به درستی نشان نداده.
یک سوم آخر داستان هم که نهایت هنر نویسنده در نوشتن عاشقانه مذهبی و دیالوگ‌های عاشقانه از زبان یک پاسدار است؛ نهایت هنر در پرداختن فانتزی برای دختران مذهبی که انصافا جذاب و وسوسه‌کننده است. این میان نویسنده تلاش می‌کند دو شبهه را پاسخ دهد؛ اول این که چرا نیروهای ایرانی در سوریه می‌جنگند؟ دوم این که چرا حجاب واجب است؟!
شبهه اول را تقریباً خوب پاسخ می‌دهد و شبهه دوم را با همان استدلال تکراری و نخ‌نمای «مروارید و صدف»! البته این که در کتاب سعی شده نشان دهد اخلاق یک مسلمان واقعی چگونه باید باشد خیلی خوب است؛ ولی کاش واقع‌نگرتر بود.
درنهایت هم مثل همه‌ی رمان‌های مذهبیِ آن روزها، حسام شهید می‌شود و قسمت‌های آخر، نویسنده از هنر قلمش برای کباب کردن دل مخاطب و همراه کردن مخاطب در عزای سارا برای حسام بهره می‌گیرد و کاری می‌کند که حین وداع سارا با حسام، حسابی اشک بریزی و غصه بخوری.
هر نویسنده سبک خودش را دارد و سبک خانم بلنددوست هم خاص خودش است. این که یک سبک را بپسندی به سلیقه ربط دارد و سلیقه من قلم ایشان را نمی‌پسندد. قلم چندان داستانی نیست. بیشتر شبیه نوشتن دلنوشته است. پر از توصیفات پیچیده و طول و تفصیل جزئیات ساده و بی‌اهمیت است؛ پر از توصیفات پرشور و ستایش و نکوهش و تغییر ساختار جمله و عبارات ادبی؛ طوری که آن را شبیه دلنوشته و دکلمه می‌کند نه داستان! این سبک را بعضی می‌پسندند و بعضی نه؛ من نمی‌پسندم. از سویی، قلم نویسنده به گونه‌ای ست که انگار داستان راکد است و همه اتفاقات در ذهن شخصیت اصلی می‌افتد. انگار شخصیت تعامل بسیار کمی با جهان بیرون دارد. دیالوگ‌ها و رفتارهای دیگر شخصیت‌ها چندان پویا نیستند. شخصیت اصلی در خودش غرق است.
جلد دوم، کتاب «مثل بیروت بود» است که در بستر وقایع آبان سال نود و هشت اتفاق می‌افتد. شخصیت اصلی آن، زهرا، دختر یکی از سرداران مهم سپاه است. زهرا اتفاقاً با سارای جلد قبل آشنا می‌شود؛ سارایی که حالا هرروز دلتنگ حسام است.
زهرا برخلاف سارا، یک دختر با تربیت ایرانی و اسلامی ست. یک دختر مذهبی؛ دختر یک خانواده نظامی. او ناگاه توسط یک ناشناس مورد تهدید قرار می‌گیرد؛ ناشناسی که او را تحت نظر دارد. حتی وقتی می‌خواهد موضوع را با برادر و پدرش درمیان بگذارد هم، ناشناس با او تماس می‌گیرد و او را تهدید می‌کند که حرفی نزند. روز و شب زهرا کابوس شده و تهدیدهای ناشناس آسایش را از او گرفته‌اند.
دختری که پدر و برادرش هردو نظامی باشند، نباید انقدر مثل زهرا خنگ باشد. واقعا نباید انقدر خنگ باشد! این قضیه ربطی به ضریب هوشی هم ندارد. خانواده‌های نیروهای مسلح، مخصوصا افرادی در این سطح، تا حدی آموزش دیده‌اند که بدانند چطور از خودشان محافظت کنند. من نمی‌دانم زهرا در دوره‌ها و اردوهای محل کار پدرش چکار می‌کرده که نفهمیده آن ناشناس او را چطور تحت نظر دارد؟!
این که زهرا در تمام طول کتاب زجر می‌کشید و نمی‌فهمید از کجا تحت نظر است، واقعا توجیهی جز خنگی خودش ندارد. این را من هم همان اول فهمیدم؛ یعنی هرکسی که یک ذره درباره تلفن همراه و بدافزارهای جاسوسی بداند می‌فهمد؛ حتی اگر خانواده نیروهای مسلح نباشد.
سطح هیجان و جذابیت این رمان، چندین برابر جلد قبل بود. تقریبا مهلت نفس کشیدن به مخاطب نمی‌دهد و وقتی در سرازیری هیجان می‌افتد، امان نمی‌دهد و هرلحظه با گرهی جدید و دردسری جدید مواجهت می‌کند، تا جایی که نتوانی کتاب را زمین بگذاری و تا آخر بخوانی‌اش. البته قلم همچنان همان حالت ادبی و پر از توصیف را داشت که برای نوشتن داستان تریلر چندان مناسب نیست.
یک ویژگی مثبت کتاب، محتوایی ست که آن را خیلی عمیق به مخاطب می‌فهماند. در طول داستان، مخاطب این را عمیقا می‌فهمد که هرچه در رسانه دید حقیقت نیست؛ یا همه‌ی حقیقت نیست. رسانه می‌تواند جای درست و غلط را عوض کند و وقایع را آنطور که دوست دارد(و نه آنطور که واقعا هست) نشان بدهد. می‌تواند جای ظالم و مظلوم و خائن و خادم را عوض کند. به قول خود کتاب: «وقتی ذهن مسموم می‌شه، دیگه چیزی رو بالا میاره که ما به خوردش دادیم»؛ یا «به لطف مسئولینی که پشت در سفارت‌خونه‌های خاص تربیت شدن، این ملت اون‌قدر خسته و عصبی هستن که واسه‌شون مهم نیست خبر خیانت یه آقازاده راسته یا دروغ. فقط اگه دستشون بهت برسه، عین قصاب، گوشت تنت رو رشته‌رشته می‌کنن. حالا به فرض محالم که ثابت شه تو بی‌گناهی؛ دیگه کی باور می‌کنه؟! این روزها، مردم دوست دارن بد بودن بالا دستی‌هاشون رو باور کنن، نه خوب بودنشون رو.»؛ و یا «می‌دونی چند تا مسئول، بازیگر، نویسنده، شاعر، خواننده و فوتبالیست توی خود کشور ایران دارن به طور مستقیم و غیرمستقیم برای تحقق اهداف ما و رهایی خلق با ما همکاری می‌کنن؟ فکر کردی جریان‌سازی‌های به قول شما ضدنظام و ضدمذهبی که از طریق بعضی مسئولین و سلبریتی‌ها صورت می‌گیره اتفاقیه؟ بعضی‌هاشون به طور مستقیم از ما دستمزدهای هنگفت دریافت می‌کنن تا محتوای مد نظرمون رو خوراک ذهن طرفدارهاشون کنن؛ هیچ کاری هم به راست و دروغ اخباری که بهشون می‌دیم ندارن، اون‌ها فقط پول‌شون رو می‌گیرن. سربازهای ما همه‌جا هستن».
اما ایراد بزرگ کتاب، همچنان همان ایرادی ست که در جلد اول بود: پردازش شخصیت‌های پاسدارِ فانتزی و گوگولی! زهرا به هر شخصیتِ پاسدارِ جوانی که می‌رسد، او و تک‌تک رفتارها و کنش‌هایش را طوری توصیف می‌کند که دلِ دخترِ نوجوان مذهبی می‌رود... تازه توی جلد اول، این نگاه به حسام محدود می‌شد؛ اما در جلد دوم زهرا به هیچ پاسداری رحم نکرده و یک نفر را هم از قلم نینداخته! به طوری که مخاطب را به این نتیجه می‌رساند که: هرکس عضو سپاه باشد یک فرشته‌ی دوست‌داشتنی ست، شوخ و مهربان و قابل اتکا و بدون نقص اخلاقی!

با وجود این‌ها، در جلد دوم به طور قابل توجهی شاهد رشد قلم نویسنده در ساخت و پردازش تعلیق و معما و داستان هستیم.

برای خانم بلنددوست و همه نویسندگان متعهد و دغدغه‌مند آرزوی موفقیت دارم.