گه جور میشود خود آن بیمقدمه / گه با دو صد مقدمه ناجور میشود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو میشوند
بدون اِدیت، بدون روتوش
این بار صبر نمی کنم تا اوضاع کمی آرام بشود و بعد بنویسم. این بار در اوج خشم و اندوه مینویسم.
به صفحه تلویزیون زل زدهام. آقای رئیس جمهور دارد متن سخنرانیاش را در مراسم تحلیف میخواند. دوربین روی چهره تو زوم میکند. ردیف اول نشستهای و من با دیدن تصویرت ذوق میکنم. دوربین دوباره در مجلس میچرخد و من همانطور که جلوی تلویزیون ایستادهام آرزو میکنم او نطقش را ادامه بدهد و دوربین روی تصویرت هنگ کند! «چقدر خوب است او هم آمده»
صدای تکبیر عدهای در مراسم بلند میشود. آقای رئیس جمهور لحظهای صبر میکند و دوباره به خواندن ادامه میدهد: «آنان که سلاح کودک کشان غزه را تامین میکنند، نمیتوانند به دیگران درس انسانیت و مدارا بدهند. هیچ کس در دنیا نمیپذیرد رئیس رژیمی که با زنان و کودکان میجنگد و بر سر آنها بمب میریزد، مورد حمایت و تشویق قرار گیرد»
دوباره صدای تکبیر بلند میشود و چند لحظه بعد فریاد «درود بر فلسطین»، صحن مجلس را پر میکند. دوربین روی تصویر تو توقف کرده است. به صورتت نگاه میکنم. هیچ نشانهای از تایید و شادی نیست. اصلا انگار این حرفها و شعارها را نمیشنوی. در دلم به هیبتت و به غرورت غبطه میخورم و با خودم میگویم آدم اینقدر تودار؟!
سخنرانی ادامه پیدا میکند. دوربین روی چهرههای سیاسی مهم زوم میکند. دارم متن سخنرانی را گوش میکنم، چشمهایم به صفحه تلویزیون خیره شده اما تصاویر دیگری توی ذهنم دارند زنده پخش میشوند. مدام صحنهای را میبینم که دوستانت خبر شهادت فرزندان و نوههایت را بیمقدمه بهت میدهند. سرت را پایین میاندازی. لحظهای تامل میکنی و بلافاصله میگویی: «و لا حَول و لا قُوة الا ِبالله»
سخنرانی هنوز ادامه دارد: «ما نوادگان سعدی، آرزویی جهانی داریم که همه در گفتار و کردار باور داشته باشند که بنی آدم اعضای یک دیگرند ...» ذهنم دوباره عقب گرد میکند. این بار تو را برای بار هزارم بالای تربیون سخنرانی در مراسم تشییع حاج قاسم میبینم. مثل کوه ایستادهای. «شهید القاسم سلیمانی، اِنه اذاً شَهید القُدس، شَهید القُدس، شَهید القُدس» کلافه میشوم از این رفت و برگشتها. مراسم دارد تمام میشود. «نمیتوان نام خود را انسان گذاشت و در برابر این همه جنایت سکوت کرد. ما خواهان جهانی هستیم که در آن مردم سرافراز فلسطینی از چنگ اشغال، ظلم، اسارت و نسلکشی رها شده باشند و رویاهای هیچ کودک فلسطینی زیر آوارهای خانه پدری مدفون نماند.»
سرم را از حجم تصاویر تکراری و دردناک تکان میدهم. میخواهم همه ثانیههایش را از سرم بیرون بریزم. آخر الان چه وقت این حرفها و صحنهها است؟ برای چی این تصاویر را در ذهنم بالا و پایین میکنم؟ او که خودش اینجا و در نهایتِ اقتدار روی صندلی نشسته و حتی ابروهایش و عضلات صورتش هم هنگام شنیدن فریادهای فلسطین، فلسطینِ حضار هیچ تکانی نمیخورد. آدم اینقدر تودار؟!
آخرین برنامه رسمیات در تهران به پایان میرسد. شب شده و من باز هم از اینکه تو را در قاب تلویزیون میبینم، مغرور میشوم. «چقدر خوب است که او هم به تهران آمده!» احمقانه از دلم میگذرد کاش سید حسن نصرالله هم امروز اینجا کنار تو نشسته بود. کیف میکنم وقتی میبینم آدمها با همه تفاوتهای ظاهریشان، با وجود اختلاف زبانها و نژادهایشان و با همه فاصلههای جغرافیاییشان اینطور دلهایشان برای هم میتپد، آرمان مشترک دارند و برای تحقق خواستههایشان در کنار هم میجنگند. کیف میکنم و خوشحالم از اینکه از آمدنت به تهران خوشحالم!
ساعت دو بامداد است. بیشتر از این نمیتوانم چشمهایم را باز نگه دارم. دارم به خودم میقبولانم که خواب امری تکراری است و عمر کوتاه ما تکرارنشدنی است. دارم خودم را مجاب میکنم کشف و آفرینش شگفتیها نه در راحتی بلکه در سختی و سکوت نیمه شب به دست میآید. اما مغزم فرمان دیگری میدهد. حجم خستگی از شدت ارادهام بیشتر است. من این بازی انگیزشی را میبازم و پلکهای سنگینم را روی هم میگذارم. روی مبل میخوابم به امید اینکه زیاد نخوابم و دو سه ساعت بعد بیدار بشوم.
ساعت هفت صبح است. تیتر اول خبرها را میخوانم. باور نمی کنم. «ترور؟ چه اراجیفی! حتی مرگ هم به وقت نزدیک شدن از هیبتت میترسد و مقابلت زانو میزند. ترور؟ آن هم در تهران؟ نشر اکاذیب است. جنگ روانی است. بازی رسانهای است. تشویش اذهان عمومی است. گرد و خاک قبل از طوفان است.» اما نه؟ انگار خبرها، صدق اند! حتما ابعاد سیاسی این حادثه در زمان مقررش که خدا میداند کی است، بررسی میشود! مثل فرودگاه بغداد، مثل انفجار کنسولگری، مثل سانحه بالگرد! مثل همه جراحتهایی که دیگر خون ازشان نمیچکد اما شدهاند زخم ناسور! ما ماندهایم و پیکری که روزگار، یک جای سالم برایش باقی نگذاشته است!
من باز هم از تو خواهم نوشت.
من بارها و بارها از تو خواهم نوشت.
چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۳
وقتی دکمههای کیبورد هم زیر صلابت این مرد شانه خالی کرده و برای نوشتن خبر شهادتش، مدام هنگ میکنند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
شرح تمدن کربلایی حول یک سؤال | قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
فاجعه ای به نام انقلاب
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصه ننه علی