بی‌بدیل

.
.

رگ‌هایت تهی‌اند. ما آدم‌های مُرده‌ی دنیاییم. قابله‌ی بی‌حوصله‌ی مرگ، بند ناف ما را از دنیا بریده‌. پنجره نیمه‌باز است و هاله‌ای از هوای مطلوب عصرگاهی، نیمه‌خیز تا پشت پلک‌هایت بالا می‌آید. انگشتانت بر لبه‌ی خالی ورق مکث کرده‌اند. دست‌هایت قشنگی لایزالی دارند... انگار یک جنگل پروانه غنوده روی‌شان. پروانه‌های ظریفِ آبی. فکر می‌کنی به پروانه‌ی آبیِ شادی. که مسیرِ پروازش چون کلاف در هم تنیده است. که بال‌های شکوهمندش سمی‌اند. سمی و شکننده‌. هر چه دنبالش بدوی، به دامش نمی‌اندازی. و چه بسا بهتر. نباید به او دست بزنی. باید صبر کنی تا فصل شکفتنت برسد، خودش می‌آید و دستانت را می‌بوسد. لبخند می‌زنی. یک لبخند بی‌پیرایه که در واقع زهرخندی‌ است، طعنه به فاصله‌ات تا شهدفام شدن...شکوفا شدن. :)

آن‌ سوی پنجره، شاخه‌های درختان، در برابر نور خاکستری آسمان، شبیه خطوط نازک یک طراحی ناتمام، قیام کرده‌اند. دستت آرام به سوی عینک می‌رود. قابِ سردش، روی بینی‌ات می‌نشیند. نخست، جهان به توده‌ای مه‌آلود بدل می‌شود؛ به آهستگی، خطوط برش می‌خورند و شکل‌ها از پسِ غبار بیرون می‌آیند. قلم، می‌لرزد. نوک فلزی‌اش اندک لرزشی دارد. چیزی نیست. اولش همین‌طور است. ارتعاش هجومِ سیاهِ افکارت است. عادت می‌کنی.

می‌نویسی؛

«به گوش کسان می‌رسد و در سرم طنین می‌اندازد. صدای گریه‌های‌شان را می‌گویم. ندبه و لابه و لالایی‌های کودکانه را. غوغا و فغان و شیون‌ داغ‌داران هم.» همچنان که واژه‌ها را چون رشته‌های موییِ نقره‌ای از شقیقه‌های جهان برمی‌چینی، هر واژه که بر ورق می‌افتد، قطره‌ای خونِ گرم می‌کارد. خونی که از زخم دیجور قرن تراوش می‌کند. بی‌آنکه مرهمی باشد، تنها شهادتی می‌دهد بر دم زدن سپیده‌دم.

و آنگاه که آخرین نقطه را بگذاری، آغازِ هزار غم تازه خواهد بود؛ چشم‌های معصومی که تو را، حتی در اغماء، از گنگی و گیجی می‌رهانند و به آبسه‌ی حزن وصلت می‌دهند. ذره‌ای از تو بر آغوش این سپیدی می‌نشیند. هر چه تکاپو می‌کنی، واژه‌ها به گرمی آن خون نمی‌رسند. به سرخیِ اغواگرِ آن. چقدر انسان راجل است و کلمات راجل‌تر...چقدر درمانده‌اند جفت‌شان...

انگار بغضی که در حنجره‌ات لانه کرده، به‌اندازهٔ یک پرتقال رسیده و تُرش‌مزه است؛ عین یک میوه‌ی ممنوعه، آویخته از شاخه‌ای نامرئی، گیر کرده‌است در گلویت. تشنه‌ای. عطش بر لبانت خشکیده است. می‌ترسی جرعه‌ای آب بنوشی. چون می‌دانی با اولین جرعه، پوسته‌اش می‌ترکد. اشک‌ها مثل هسته‌های تلخ از چشمانت بیرون می‌ریزند. و ناگاه زرداب زاری را عق می‌زنی... ورق را چروک می‌اندازی.

عینکت، دو دریچه‌ی وحشی است که حقیقت را عریان در چشمانت می‌کوبد. همه‌چیز وضوحی چرکین دارد؛ از چین‌های خاک‌خورده‌ی دامن این زمین تا شره‌های خون چکیده بر پیراهنِ غزه. در حیرتی عبوس می‌پرسی این قریحه‌های واژگون، این ذائقه‌های مسخ‌شده، از کدام غروب به این حضیض لغزیدند؟ جمله‌ای در سرت مثل خاری از زیر آرواره بیرون می‌زند:«عجب... چقدر زشت!». چه شده که رنگ‌ها این‌همه به تعفن نشسته‌اند؟ و مویه‌ها در لجنابِ گوش‌ها پوسیده‌اند؟ باورت نمی‌شود که آدمی، این موجود لاغرِ مغرور، اگر افسارش از کف برود، به دست ابلیسکان، چون مومی در کوره‌ی وهم، کشیده شود تا قعر مضحکی. رقصیدن با از ما بهترانِ پلید می‌شود ماجرای ماهانِ کوشیار. عجب، چقدر زشت!

زیستن مردمانی ابله همچون آنان، سراسر عبث و وقیح است؛ جان می‌فشرند و می‌کَنند تا به چشمه‌ای زرین برسند، وقتی رسیدند، درمی‌یابند که آن چشمه، جز سرابی واهی و کذایی نبوده. عطش را نمی‌نشاند. و در نهایت، این چرخه، تنها دستاوردش، جنون خواهد بود. به کریه‌ترین و سخیف‌ترین وجهِ خود. آیا تو با تقلا در ستیزی؟ با این نوع معنای سفیه‌اش، به روشنی! که چیزی نیست جز انباشت زر و زور برای فزون‌تر زیستن و برتر بودن. در میان این سیزیف‌ها، کسانی که دیوژن‌وار به دنبال معنایی ژرف و سترگ، از هیپنوتیزم آن حصار گسسته‌اند و سرک کشیدگان به ماورای غار افلاطون، متهم‌اند به بلاهت و تبعید به طردشدگی.

می‌خواهی عینکت را برداری؛ حس می‌کنی مات‌ دیدن، ارجح است. او صدایت می‌زند، می‌گوید:«گفته باید مدام روی چشمت باشد.» می‌گویی:«سرم درد می‌گیرد.» می‌گوید:«اشکالی ندارد، عادت می‌کنی.» و تو، با خود می‌گویی:«عجب… عادت می‌کنم. چقدر زشت!»

رسته‌ی کوتاه‌تر گیسوانت را تا پشت لاله‌ی گوشَت، خوشه‌چین می‌کنی. کف‌ دستانت یخ کرده‌اند. درازکش می‌شوی در میان این سپیدی. همانگونه که جنازه‌ای میان کفنش. آتش می‌زنی بر واج واجِ مصوت و صامت‌ها. گرم نمی‌شوند. حال آنکه خود در هزاهزِ سوختنی. جهنمِ این غم، آنقدر هیزم دارد که با اشک‌هایت آرام نگیرد. چقدر این غم سنگین است. نژادِ رذلِ مادران این غم، هنوز بر روحت یورتمه می‌روند. رقت قلب را قی کرده‌اند. آیا خواهی توانست که فراموش کنی؟ بهم بگو، ای مفلس، با یک توبره واژه‌های بی‌بضاعت، چگونه این سوزش بی‌بدیل را توصیف خواهی کرد؟

پر واضح است که نمی‌توانی. می‌خواهی که لب‌هایت را با سِر شدگی، چفت کنی.

نه، این را هم نمی‌توانی...

پیوست🎼؛ Habibi by Tamino. مِن باب همان منادای حبیبی و استدعای جان‌گداز... سوختن نور و مَنِ هم‌زمان. :)

  • از اربعینِ ۱۴۴۷، به پیش از اربعینِ ۶۱؛

وصیتِ حسین(ع)؛ پسرم! مبادا بر کسی که جز خدا یاوری ندارد، ستم کنی.