جمعه ای دور از خوابگاه؛ از زیارت تا بهشت زهرا🕊

ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند
ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند

نمیدونم تا حالا بهشت زهرا رفتید یا نه؟

منکه نرفته بودم و خیلی دلم میخواست حداقل یکبار تجربه اش کنم.

تا اینکه اردیبهشت امسال چون برای گذراندن طرح معراج دانشگاه مجبور بودیم با با همکلاسی هام بمدت دو هفته پیاپی خوابگاه بمونیم، حسابی دلمون گرفته بود و نیاز به یه تفریح داشتیم. تفریحی که آغشته به معنویت باشه و روحمون رو هم تازه کنیم‌.

بنابراین تصمیم گرفتیم با دو تا از دوستام بریم شاه عبدالعظیم واقع در شهر ری که از دانشگاه تا اونجا یکساعت راهه و بعدشم بریم بهشت زهرا.

یه گروه تشکیل دادیم با عنوان:

جمعه ای دور از خوابگاه :) 

شما بخونید فرار از خوابگاه دقیقا عین این مینی سریال های آمریکایی!

خلاصه با قطار رفتیم تا ایستگاه شهر ری، از اونجا به بعد تا دم ورودی حرم رو اسنپ گرفتیم. هوا خیلی گرم بود اما قطعا نه به اندازه ای که الان هست!

وارد حرم شدیم اولین کاری که کردیم از چای حضرتی نوشیدیم. شاخص ترین کاری که یک ایرانی در گرما میکنه چیه اگه گفتید؟ آفرین چای خوردن.

نوش جان کردیم و رفتیم برای زیارت.

همونجا نماز ظهرمون رو خوندیم و بعد رفتیم بازار های داخل حرم رو گشتیم. تمام مدت من یاد خاطراتم با نگین افتادم و اتفافا باهاش تماس گرفتم اگر تونست بهمون ملحق بشه اما یکاری داشت نشد بیاد :(

اتفافا چون روز جمعه بود نماز جمعه هم میخوندن، اما ما چون عجله داشتیم وقت نداشتیم بشینیم خطبه ها رو گوش کنیم فردی خوندیم و رفتیم از بازار یکم خرید کردیم. من واسه ماهلین یه اسباب بازی قلاب ماهیگیری و ماهی گرفتم که انقدر دوستش داشت حد نداشت. بعدنا میاوردم وان حموم رو پر از آب میکردم و ماهی ها رو میریختم توش و با قلاب صیدشون میکرد و ذوق میکرد. منم پا به پاش قند تو دلم آب میشد وقتی خوشحالیش رو میدیم.( ورووجک یاد گرفته حالا که میدونه نقطه ی ضعف همه ی اعضای خانواده خوشحالی اونه، وقتی میخواد کاری براش انجام بدیم، میگه فلان کارو کن بذار خوشحال بشم🤣)

بعد از خرید دلمون یه نوشیدنی خنک میخواست میخواستیم بریم سوپرمارکت که دیدیم شربت پرتقالی خنک و کلوچه میدن(بقول ماهلین چلوچه😂🤦🏻‍♀️)

جیگرمون حال اومد. حالا اون روز هرکی ما سه تا رو میدید میگفت احسنت که چادر به سرتون دارید و فلان. جالبه هرچند بار که با نگین‌هم بیرون میریم اینطوری بهمون میگن! 

حالا دیگه وقت ناهار بود. گفتیم بریم غذای حضرتی در دارالضیافه بخوریم‌. من تا حالا توفیقش رو نداشتم. خیلی دلم میخواد برای مشهد رو یبار بخورم. فکر میکردم مال شاه عبدالعظیم هم همینطوره که باید نوبتت بشه و از قبل رزرو کنی و اینا ولی اینطور نبود. سر ساعت معین وارد سالن میشی، از منو انتخاب میکنی و فیش رو میگیری و بعد تسویه با صندوق، و دادن فیش برگ غذا رو تحویل میگیری.

یکی از چیزهایی که من بدم میاد عکس گرفتن خودت با غذاست. حالا عکس خود غذا زیاد عیب نداره. ولی خودت با غذا رو واقعا برنمیتابم. حالا این دوستمون تو رستوران هی جلو چشم همه عکس و فیلم میگیره .

وای یه فیلم گرفته، من توش دست گرفتم جلو صورتم هی بهش میگم نگیر نگیر😂🥲خیلی خنده دار شده، از اون موقع به بعد اون دو دوستم تو کلاس منو میبینن بهم میگن نگیییررر نگیییر😂😂😂

غذاش کیفیت قابل قبولی داشت.

خلاصه رفتیم سمت بهشت زهرا. از دم حرم تا اتوبوس های مترو اسنپ گرفتیم. بعد قرار بود اتوبوس ببره رم مترو که کاشف به عمل اومد خط ۱ تجریش در دست تعمیره و ما نمیتونیم تا بهشت زهرا با مترو بریم. بنابراین بازم اسنپ گرفتیم.

همینکه رسیدیم یه حال عجیبی به قلبم دوید.

اول از قطعه شهدا شروع کردیم.

انقدررر محوطه ی اونجا بزرگ بود که از این ماشین برقی ها که توی حیاط حرم ها مثل قم و مشهد میذارن اونجا گذاشته بودن.

با بچه ها سوار شده بودیم بعد بهشون میگفتم ما معلولیم یا سالمند؟😂 اکثر شهدای معروف که اسم کوچه خیابون ها و اتوبان هامون به نامشون مزین شده اونجا بودن.

شهید چمران اسطوره ی زمان.

شهید غیرت، آرمان علی وردی.

شهید پلارک که همیشه مزارش بوی گلاب میده.

شهیدی که میگن حاجتت رو سریع میده،

شهیده دانشجو معلم فائزه رحیمی که در حادثه ی تروریستی کرمان شهید شد و الگوی همه ی ما دانشجومعلم هاست.

اونجا برای همتون دعا کردم. مثل وقتی که کربلا بودم یا هرجای زیارتی و معنوی که میرم واقعا به یادتون هستم. خیلی هایی که ازدواج موفق دارن به شهدا متوسل میشن، منم همونجا از اعماق وجودم خواستم هم خودم طینت و باطنم پاک بشه و خدا کمکم کنه ذات الهی داشته باشم و هم همسری قسمتم بشه که مثل شهدا روح بزرگ و خدا جویی داشته باشه و خلوص نیت براش حرف اول رو بزنه.

منکه نمیدونم اما دوستام میگفتن پنجشنبه ها اینجا خیلی شلوغ میشه و گویا اینجا خیلیا یارشون رو پیدا کردن :) 

همونجا سر یسری مزار ها مراسم بود و چندتا موکب هم ‌کار میکردن.

یجا بود مخصوص شهدای غواص. 

یجا بود مخصوص شهدای نیرو هوایی و

دریایی.

یجا بود مخصوص دکتر ها.

یجا بود مخصوص شهدای مدافع حرم.

یجا سرهنگ ها و فرمانده ها بودن.

یجا بود شهدای منا دفن شده بودن.

هر جا عطر و بوی خاص خودش رو داشت.

شهدا اونجا کنارت قدم میزدن، میتونستی حضورشون رو حس کنی. دست پدرانه شون رو بر سرت لمس کنی. آغوش گرمشون رو برای شفاعت حس کنی.

دستشون رو که به سمت دستت دراز شده بگیری و ازشون بخوای به اندازه ی خودشون تو رو به آسمون ها پر بدن و پرواز کنی.

شهدا چطور زندگی کردن که عاقبتشون اینطور ختم به خیر شده؟

می‌فرمایند که آرزوی مرگ نکنید، بخواید که کمک به خلق کنید و در راه خدمت رسانی به مردم تلاش کنید وقتش که برسه تعین میشه که چطور به ملکوت اعلا بپیوندید. 

مهم اینه تا وقتی زنده هستیم چطور از عمر و زندگیمون بهره ببریم و دست گیری کنیم.

وگرنه خیلی ها زنده هستن اما فرقی با اونایی که مردن نمیکنن.

پیر و جوون

کودک و بزرگسال 

مرد و زن

ثروتمند و فقیر

دانشمند و بی سواد

کافر و مومن

خوشحال و غمگین

غنی و ضعیف

وطن پرست و خائن

همه و همه اونجا بیصدا خوابیده بودن.

انتهای آخر قصه ی همه ی ما مرگه.

اما مهمه که چطور بمیریم.

مهمه بعد از مرگمون دعای خیر پشتمون باشه یا لعن و نفرین.

اینکه راحت جان بدیم و ما یتعلق بهی شئ باشیم یا دودستی سفت چسبیده باشیم مثل کنه به دنیا و سخت جان بدیم.

اینجا صرفا کمیت سنی داشته باشیم و کیفیت ضعیف باشه...

مرگ با عزت خودش نعمته، چگونگی مرگ خودش توفیق میخواد. آسوده پر کشیدن سبکی روح میخواد.

باید شهید بود، پیش از شهید شدن ...

شهادت فقط نوع مرگ نیست

شهادت سبک زندگیه.

قطعه شهدا رو ترک کردیم و سمت مزار مردم عادی هم رفتیم. آدمیزاد هر یمدت یبار حتما باید در مجاورت این آرامستان ها قرار بگیره تا یادش نره وقت محدوده، به تاریخ تولد و تاریخ فوت ها نگاه کنه و بفهمه که مرگ و میر سن و سال نمیشناسه‌. خصوصا که در آخرالزمان مرگ جوانان(دور از جون شما) زیاد میشه. که قطعا نمونه هاش رو هم از دور و نزدیک شنیدید.

خلاصه مرگ و زندگی دو قسم ناگسستنی از همدیگه هستن. فکر زندگی نباید مرگ رو از یادمون ببره و همینطور تفکر زیاد درباره مرگ نباید شوق و امید به زندگی رو در ما بمیرانه.

وقتی که داشتیم سمت ایستگاه قطار میشدیم، یه آقا ایستاده بودن و به صورت جهادی سوال میپرسیدن و جایزه میدادن.

جایزه هاش کارت ملی فیک و شناسنامه شهدایی بود. یه جزوه میداد همونجا سرپا میخوندی و اگر درست جواب میدادی میتونستی از جوایز انتخاب کنی.

که من برای شهید ابراهیم هادی عزیز رو انتخاب کردم. بعد به صورت اختیاری گفت هرکی مایله چندتا سوال راجع امر به معروف و نهی از منکر جواب بده کتاب جایزه میدم. ولی فقط یه کتاب دارم و نمیتونم به هرسه تای شما بدم. با دوستام توافق کردیم هرکی بیشتر جواب درست داد جایزه برای اون.

 که با کمک خدا من بیشترین پاسخ درست رو داشتم و یکی از قشنگترین یادگاری های معنوی الان نشسته توی کنج کتابخونه ام :)

که ان شاالله معرفی اش هم توی پست های معرفی کتاب میگم خدمتتون.

این بود خاطره ی یه روز دل انگیز، جذاب و به یاد موندنی

و من الله توفیق 

حسن ختام باشد این کلیپ:

https://aparat.com/v/xuy2r76

https://aparat.com/v/xuy2r76