جنگ رفت؛ بابا نیامد...

پاسدار شهید علی جوادی پور
پاسدار شهید علی جوادی پور

آتش، تمام. خون، بس. دیگر جنگ… بس است.

انگار دیروز همه‌چیز سوخته بود، هر روزی طعم خاکستر می‌داد، هر کلیشه‌ای رنگ خون گرفته بود؛ اما امروز فقط نفس می‌کشیم، نه از شوق، که از دلتنگیِ شعله‌هایی که دیگر خاموش شده‌اند.

شاید همه‌چیز مثل قصه باشد:

نه کسی آمده، نه کسی رفته.

نه معلوم است کدام پنجره باز بود، که گلوله آمد و دلی را برد.

ولی تو، کنار چراغ خانه،

کنار آغوش گرم مادر،

تنهاتر از همیشه ایستاده‌ای و سعی می‌کنی دنیای بعد از جنگ را بفهمی.

کلاغ، پر...

گنجشک، پر...

اما قصه بابا را کسی برایت کامل تعریف نکرده.

بابا... که بی‌پر نبود

بابا... که امشب

در قاب عکسش پنهان شده

اما هنوز نگاهش روشنی دارد.

چشمانت را ببند، برو کنارش

بپرس: «بابا، تو چرا رفتی؟

تو چرا جنگیدی؟»

شاید پاسخش را همان شب داده بود

همان شبی که بند کفش‌هایش را سفت می‌بست و می‌گفت:

دشمن باید دور بماند

چراغ این خانه باید روشن بماند

تو باید کودک باشی، نفس بکشی، نفس بکشم.

حالا، میان این سکوت

می‌فهمی که او پر داشت،

او خودش خبر داشت،

و رفت تا تو همیشه

زنده بمانی،

و زندگی،

در جریان بماند...

✍️سیدخانوم

۱۴۰۴/۴/۳

شهید علی جوادی پور