نویسنده، کارشناس جامعهشناسی، مدرس سواد رسانه
حیفش بود. او باید شهید میشد.
کتاب «عباس توام بانو!» به قلم: راضیه تجار، نشر روایت فتح
"ایستاده بود رو به حرم و زده بود به سینهاش و گفته بود: منم عباس تو بانو! هم قدم بلنده، هم سینهم فراخه..."
تمام نوجوانی و جوانیاش توی جبهه و جنگ گذشته بود؛ تا دل دشمن میرفت و سالم برمیگشت. گاه ماهها دور از خانواده و خانه بود و خانوادهاش بیخبر.
بارها مجروح شده بود و تا چند قدمی شهادت رفته بود.
جوانیاش را پای وطن گذاشته بود.
بعد از جنگ هم تا چند سال، همراه خانوادهاش نزدیک مرز زندگی کرد و هوای امنیت مردم را داشت.
بازنشسته که شد، برگشت به شهرش، جویبار مازندران. میانسالیاش را با باغداری و پرورش ماهی و کشاورزی گذراند. زندگیاش سروسامانی گرفت، باغی و مزرعهای و خانهای و خانوادهای... از دیدن ثمر زندگیاش کیف میکرد، با خانوادهاش و کشاورزیاش خوش بود، داشت برنامه میریخت برای آیندهی فرزندانش.
و این آرامش حق اویی بود که جوانیاش را برای آرامش ما صرف کرده بود.
حق داشت به خودش فرصت دهد سالهای خونین جبهه را از یاد ببرد و به فکر خودش و خانوادهاش باشد.
ناگاه شهدای غواص، با دست بسته رسیدند، شهر به شهر گشتند و دلها را زیر و رو کردند، به مازندران رسیدند و سراغ عباس را گرفتند. عباس که دیدشان، انگار دوباره جوان شد.
دیگر مرد میانسالِ باغداری نبود که سرگرم خودش باشد؛ جوانی بود با آرمانهایی به بلندای ظهور.
عباس جوان شد و شور دفاع از حرم به سرش افتاد؛ انقدر که دل از همهی آنچه دوست داشت کند: آسایش و آرامشش، خانوادهاش، باغهایش، مزرعهاش...
خدا نخواست مجاهدی چون او، پیر و پلاسیده شود و توی بستر بمیرد؛ حیف بود. او باید شهید میشد...
پ.ن: کتاب قلم بسیار لطیف و شیرینی داره و از زبان خانواده و همرزمان شهید عباسعلی علیزاده روایت میشه. بسیار به من چسبید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه جا کربلاست، همه جا نینواست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
باگ عجیب مذهبی ها!
مطلبی دیگر از این انتشارات
سکولاریسم پنهان و قانون جذب