خونه ی مادر بزرگه
برای لحظه ای نگاهم را از کاغذ زیر دستم رها و اسیر محیط اطرافش می کنم.
مورچه ای ریزتر از حالت معمول بر بافت زرد رنگ روفرشی که طرح گل های زرشکی رنگ کشیده ای دارد هم آهنگ با آواز جیرجیرک قدم می زند، آوازی که نرم نرمان از سوراخ های ریز توری پنجره داخل می آیدو با فرزی به لاله ی گوشم می رسد و از مارپیچ آن عبور می کند.
مادربزرگ با نگاهی اندر سفیه طوری که فاصله اش با تلویزیون به پنج برابر قد من می رسد، دو شخصیت داخل تلویزیون را که روی نیمکتی نشسته اند و دوربین انگار قصد ورود به دهان یکی شان را دارد، دید می زند..
پنکه با نهایت سرعت می چرخد و ریش ریش های پشتی قدیمی را به تکاپو می اندازد...
شیرینی ای که کنار استکان کم رنگ چای است را میخورم و به صدای بلند مادربزرگ که با پسرش صحبت می کند گوش میکنم و دستانش را زیر نظر می گیرم: گاهی با شلوار مشکی اش که نقش کبوتر سفیدی دارد بازی می کند، گاهی شبیه سخنوران در هوا تکانش می دهد، گاهی روی زانو هایش می گذارد..
اینها زیاد اتفاق می افتند، همه راحت می بیننشان، اما دوست دارم از جایی برایت بگویم که شاید ناشناخته ترین مکان حتی برای خودم باشد، جهان درون، می آیی یک نگاه به آن بیندازیم؟
وقت هایی سرو صدا های مغزم از فریاد های محیط پیرامون سبقت می گیرد و من درمانده از درون و وامانده از بیرون در گوشه ای پناه می گیرم، گوشه ای که حتی ممکن است روی ایوان باشد، وسط حیاط با سقف مشکی و چراغ های ریز کوچکی به نام ستاره یا حتی ممکن است در عمق تشکی باشد که با خستگی روی زمین پهن کرده ام، گوشه ای که شاید منظورم از آن سجاده ی خوش رنگی است که صبح قبل از برآمدن آفتاب بر روی زمین انداخته می شود یا میان صفحه ی ۲۲۴ و ۲۲۵ یک کتاب...
آری در گوشه ای پناه می گیرم و رفیق همیشگی ام را صدا می زنم و از او راهی را درخواست میکنم که مرا خلاص کند از درگیری، درگیری با پرسش هایی که گمان می کنم برای اکثریت افرادی که در طول دوران زندگی ام می بینم پیش نیامده است،اما چرا باید غمی از این موضوع داشته باشم وقتی آن دوست صمیمی از رگ گردن به من نزدیک تر است، وقتی در آغوشم می گیرد به هنگام سختی، به حرف های دردآلودم گوش می دهد به هنگامی که نیاز به همدل دارم، هدیه ی گران بهای امید را به من ارزانی می دارد روزهایی که در گرداب بدبینی و ناامیدی غرق شده ام...
حس میکنم در شهر کوچک ذهنم، ساختمانی است مربوط به سوالات، مدتی ست طولانی به اندازه ی چند ماه شمسی که درب بیشتر اتاق های این ساختمان را قفل زده ام، و گاهی که از مقابل بعضی درها رد می شوم، صداهای این پرسش ها مرا دقیقه ای مشغول خود می کند،
هدفم این بود که برای همه ی این دوستانی که ناخواسته برای درامان ماندن از هجومشان زندانی شان کرده ام برنامه ای بریزم و دانه دانه به تکلیفشان برسم اما نمی دانم شاید دارم از این طرف بوم می افتم، این مسئله مهم را به تعویق می اندازم تا زمانی که آزادی بیشتری برای گشتن، بودجه ی بیشتری برای خرید کتاب ها و دوره ها و هزینه ی سفرها، خیال جمع تری از بابت تحصیل داشته باشم
نه اینطور فکر نکن من اهمال کاری را استادی نمی کنم، تازگی در دوره ای رایگان شرکت کرده ام که البته چند سال پیش هم با بی حوصلگی شروعش کرده بودم اما... بگذریم
سفره باز روی فرش منتظر من است و مادربزرگ هم تماس دومش را هم با جمله های «باشه زای، تی راهه بوشو ، آخی خاهی بوشی، باشه تی جان قوربان، خدافظ» به پایان رسانده است
ببین فکر نمیکنم بتوانی حالم را بفهمی، خاله هم دارد سوالاتی از من می پرسد. نمی توانم هم برای تو بگویم هم او را جواب دهم که هوش فلان دوستم دقیقا چقدر است یا کتاب بهتری برای زبان سراغ دارم یا نه یا چه میدانم معدلم چه شده،مادربزرگ هم دارد صدای گوجه را در می آورد و قرچ قرچ آن را در نوای پِل پِل پِل پنکه سقفی و جیر جیر آن حشرات کوچک شب زنده دار می آمیزد و ... صبر کن... تا بیخ جان گشنه ام،
فقط هرچه شد یادت نرود:
و اذا سالک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوة الداعی اذا دعان
و هرگاه بندگان من از تو درباره ی من پرسیدند،(بگو)نزدیکم و دعای دعا کننده را به هنگامی که مرا می خواند جواب می گویم»»»
مطلبی دیگر از این انتشارات
نفرت:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سالها بر آن عهد قدیمی منتظرم بود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
از اربعین بگو (1)