سال‌ها بر آن عهد قدیمی منتظرم بود...

حسین سال‌ها بر آن عهد قدیمی، منتظرم مانده بود...
حسین سال‌ها بر آن عهد قدیمی، منتظرم مانده بود...


مسیر دسته همیشه از مقابل خانه مادرجان می‌گذشت. کمی بعد از اذان مغرب، صدای طبل و سنج‌شان از حسینیه نزدیک خانه مادرجان بلند می‌شد، نزدیک می‌شد، دقیقا از مقابله خانه می‌گذشت و کم‌کم در پیچ و خم کوچه‌ها محو می‌شد. مادرجان می‌گفت وقتی کوچک بودم، با شنیدن صدای دسته، چشم‌هام درشت می‌شد، به سمت پنجره گردن می‌کشیدم و با گوش تیز و چشم باز دنبال منبع صدا می‌گشتم. آن‌وقت مادرجان دل به دل کنجکاوی‌ام می‌داد و با چشم گرد می‌پرسید: صدای چیه؟

و خودش جواب می‌داد: صدای دسته میاد!

بعد هم چادر می‌پوشید، بغلم می‌گرفت و من را می‌برد دم در خانه تا دسته را ببینم. من سایه‌هایی محو می‌دیدم از بلندگوهایی که روی گاری بودند، پرچم‌های بلند، طبل‌های بزرگ، مردی که پشت میکروفون شعری نامفهوم می‌خواند، یاحسین گفتن هماهنگ مردم، مردان سیاهپوشی که آرام‌آرام جلو می‌رفتند و زنجیرهایی که با موج هماهنگ، به هوا می‌رفتند و بر شانه مردان پایین می‌آمدند.

دیگر یاد گرفته بودم. هر وقت صدای طبل را از دور می‌شنیدم، علاوه بر این که چشم‌هام درشت شوند و به سمت پنجره گردن بکشم، با هیجان و با لحن کودکانه می‌گفتم: صدای دسته میاد!

یک فیلم هم از همان روزها دارم. همان روزهایی که داشتم با حیرت به صدای طبل گوش می‌دادم و بعد بابا می‌گوید: گوش کن ببین! صدای چی میاد؟

یکی از آن طرف می‌گوید: صدای طبل میاد.

و باز بابا می‌گوید: نه، دارن می‌گن یا حسین.

بعد عمه‌ام می‌گوید: بگو یا حسین!

من چند ثانیه بابا و بقیه را نگاه می‌کنم، و اولین بار زبانم به نام حسین می‌چرخد.

فکر کنم شروعش از همان‌جا بود.

یعنی سیدالشهدا آن «یا حسین»ِ کودکانه را شنید. جواب داد. بعد منت گذاشت، لطف کرد و من و زندگی‌ام را هم به عَلَمش گره زد. شاید اصلا منتظر بود این یا حسین از دهان کوچک من دربیاید تا من را هم سوار کشتی نجاتش کند. و البته حتما از خیلی قبل‌ترش، ما در عالم ذر یکدیگر را دیده بودیم و قرار شده بود وقتی که یک سال و نیمه‌ام، اولین بار با زبان دنیایی صداش بزنم.

من را نمی‌بردند حسینیه؛ شاید بخاطر گرما و ازدحامش. بجز یک تعزیه شام غریبان، هیچ خاطره‌ای از کودکی‌ام در محرم ندارم. سیزده سال از آن عهد کودکانه گذشت، و من بجز دو سه بار، روضه‌ای شرکت کردم نه جز اطلاعات محدود، چیزی درباره محرم فهمیدم. من آن عهد را از یاد برده بودم اما سیدالشهدا هنوز منتظرم بود.

اولین روضه به اختیار خودم را در پانزده سالگی رفتم. وقتی که توی خانه نشسته بودم و حماسه حسینی می‌خواندم. از بیرون صدای دسته می‌آمد. من دیگر بچه نبودم. نه چشم‌هام درشت شد، نه سمت پنجره گردن کشیدم. سرم همچنان روی سطور کتاب حماسه حسینی شهید مطهری خم بود؛ اما آخرش صدای دسته کار خودش را کرد. به جان قلبم افتاد. هر ضربه روی طبل، قلب من را هم لرزاند و داد می‌زد که: بلند شو! صدای دسته میاد!

بلند شو، بلند شو، بلند شو...

و من بلند شدم. برگشتم به آغوش حسینی که سال‌ها منتظرم مانده بود، با آغوش باز. من هنوز برای او همان دختربچه یک سال و نیمه بودم که موقع راه رفتن تلوتلو می‌خورد، انگشت شصتش را می‌مکید و سینِ "حسین" را کمی غلیظ و نزدیک به شین تلفظ می‌کرد؛ همان دختربچه‌ی بی‌گناه و خالص؛ نه اینی که الان هستم: مغرور، آلوده، متکبر.

دیگر فهمیده‌ام این راه برگشتنی نیست. این پیوند گسستنی نیست. من هم که یادم برود، حسین(علیه‌السلام) یادش نمی‌رود. او رها نمی‌کند. هربار که احساس می‌کنم رها شده‌ام، برمی‌گردم و آن فیلمِ کودکی‌ام را می‌بینم(چقدر خوشحالم که فیلم سرنوشت‌سازترین لحظه زندگی‌ام را دارم). فیلم یا حسین گفتن کودکانه‌ام را و بعدش؛ وقتی که عمه‌ام گفت سینه بزن و من شروع کردم به سینه زدن. صورتم باز شد و خندیدم. شادی جای حیرت را گرفت. خندیدم و سینه زدم...

هربار آن فیلم را می‌بینم تا یادم بیفتد برای چه زندگی می‌کنم. هربار آن فیلم را می‌بینم تا یادم بیفتد علت خندیدنم چیست، علت شاد بودنم...

حسین(ع) همچنان منتظر «یا حسین»های ساده و خالصانه است تا ما را سوار کشتی‌نجاتش کند...