تا مرا رمز حیات آموختند ... آتشی در پیکرم افروختند
معرفی کتاب: فرنگیس❤?
بعد یک سال کنکوری بودن رفتم کتابخونه و این کتاب رو اتفاقی دیدم و برداشتم. روز شنبه بود که دستم گرفتمش و دوشنبه تموم شد! زودتر هم میتونست تموم شه ولی انقدر دلنشین بود که دلم نمیاومد لذت خوندنش رو از دست بدم.
فرنگیس رو که شروع کردم، از همون اول کتاب اونقدر جذاب بود برام که هرچیزی از کودکیش میگفت رو انگار حس میکردم. میدونم که قطعا سختیهای زندگیشون بیشتر از اونچه که روی کاغذ اومده هست اما میخوام بگم واقعا تصاویر خیلی خوب توصیف شده بودن و خواننده رو به قلب کوه و دشت میبردن.
بعد از اون ذوقی که اول کتاب داشتم، آروم آروم با ماجرای ازدواج زودهنگام فرنگیس بغض کردم و غمگین صفحهها رو میخوندم. تا جایی که گرگین خان وارد قصه شد و به شکل یه قهرمان واقعی از اون بغض نجاتم داد!
ذره ذره کتاب رو میخوندم و با فرنگیس در احساس جنگ شریک میشدم. ترس، غم، خشم و آوارگی... .
برای عزیزان از دست رفتهی کتاب غصه میخوردم و عزادارشون میشدم... اما گریهم نگرفته بود. تا جایی که جمعه رفت و خیلی دلم شکست.
بعد از اون اتفاق هم بعضی صفحاتو با اشک خوندم و کتابو تموم کردم.
هرجا شادیای به وجود میومد همراه با فرنگیس نفس تازهای میکشیدم و جایی که مسئلهی جدیدی پیش میومد نگرانش میشدم.
کتابو خوندم و خیلی خوشم اومد ازش و عمیقا بابت اینکه هموطن چنین آدمهایی هستم به خودم افتخار کردم.
چند تیکه از کتاب به سلیقهی من:
بعد با خودم گفتم بگذار دیدار مادر و فرزند به قیامت نیفتد. رسم داشتیم که هر کس میمرد، دست مادرش را روی سینهاش میگذاشتند تا آرام شود. دست مادر شوهرم را گرفتم. بی حس بود. بیهوش بود. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینه قهرمان گذاشتم تا دیدارشان به قیامت نیفتد. دستش را آنقدر نگه داشتم تا به بیمارستان رسیدیم.
به درخت بلوط پشت سرم تکیه دادم. دست روی ساقهی بلوط کشیدم. انگار آدمی بود که آن را به رگبار بسته بودند. دلم برایش سوخت. دلم برای خاک سوخت. دلم برای خودم سوخت.
نزدیک شب هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل کردم و بیاختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آنجا هم آمده بودند. مردم فریاد میزدند و بچهها جیغ میکشیدند. همه در حال دویدن بودند.
صدای ضد هواییها هم بلند شد کوه و دشت از آتش ضد هوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلولههای ضد هوایی بالا میرفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یک دفعه دود از آن بلند شد. همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلولهی ضد هوایی به آن خورده است. صدای الله اکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا گاهی رنج کشیدن را انتخاب میکنیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
شرح تمدن کربلایی حول یک سؤال | قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصه ننه علی