یک نفس از عمر بود باقیام / حیف بود گر به سر آرم به غم
نسل پدر
از بچگیم هیچ وقت نمیگفتم من سیدم. هروقت اسمم رو پرسیدن هیچ وقت کاملش رو نگفتم. میگفتم نیم متر اسم رو برای چی بگم؟ خوب بقیه قراره چیکار کنن مگه؟
آنقدر که ترم سه آخر ترم موقع حضور غیاب دوستم رو کرد بهم و با تعجب گفت سیدی؟
این خصلت پدرم هم بود. برعکس همشهریهامون که خیلی تاکید به بردن سادات ته اسم دارن.
یک همسایه داشتیم که سید بود. موقع محرم که میرفتیم مسجد، دختراش شال سبز مینداختن گردنشون. مادرم خوشش میومد میگفت تو هم بنداز. میگفتم خوب بندازم که چی بشه؟ که بقیه بفهمند من سیدم؟ خوب باشم.
شال سبزم فقط برای روز عید بود که میومدن خونمون یا یک وقتهایی که دیگه حریف مادرم نمیشدم شال رو مینداختم.
تا اینکه یک بار یکی گفت «بگو، شال سبزت رو بنداز بذار ببینن که نتونستن نسل امام رو قطع کنن. »
بعد پیامبر تا تونستن سادات رو کشتن. از طفل داخل شکم مادر که یک سوم سادات رو کشتن و حتی میخواستن خانه رو با اهلش به آتش بکشن، تا تاریخی که حتی گفته میشه برای ساخت خونه باید حتما یک سید بین دیوارهاش میگذاشتن، با همه اینها باز نسل این خاندان ادامه داره ...
هزار و چهارصد سال پیش تو همچین شبی سعی کردن آقایی رو با کشتن محو کنن، اما به جاش شبهای قدر ما به نام ایشون مزین شد.
از ابتدا تا انتها دعوا سر علی بود
از کوچه تا کرببلا دعوا سر علی بود
آنجا که ناموس خدا ، پرده نشین ِ عصمت
افتاد زیر دست و پا دعوا سر علی بود
آنجا که جای بوسه احمد غلاف می خورد
در زیر ضرب بی هوا دعوا سر علی بود
آنجا که پشت در تنی شش ماهه دفن می شد
در کشتن شش ماهه ها دعوا سر علی بود
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ وَ یَعْسُوبَ الدِّینِ وَ قَائِدَ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِینَ
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنها مسیر آرامش (۱)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون اِدیت، بدون روتوش
مطلبی دیگر از این انتشارات
عاشقانه تر از عشق