نگران


یک داستان معروف از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم وجود دارد که ماجرای یک یهودی است که سر راه پیامبرخدا آشغال می‌ریخت یا از پشت بام خاکستر خالی می‌کرد روی سر ایشان. (واقعا یک نفر چقدر باید از یک نفر دیگر حالش بد بوده باشد و کینه داشته باشد که اینقدر اغراق شده واکنش نشان بدهد؟!)

احتمالا خیلی از ماها این داستان را بارها شنیده باشیم. احتمالا با رسیدن به نقطه عطف روایت؛ یعنی همان‌جایی که چندروزی از همسایه یهودی و آزارهایش خبری نمی‌شود و پیامبر مهربانی صلی الله علیه و آله وسلم حالش را جویا می‌شود‌؛ تعجب کرده باشیم.

خود من این ماجرای تاریخی را به عنوان نمونه برای «تساهل مذهبی»،«اسوه اخلاق» و «خلق عظیم» بودن حضرتش بارها مثال زده‌ام.

همین...

هیچ وقت از خودم نپرسیدم:«چرا؟!؟»

چرا باید جویای حال چنین آدمی شد؟

نپرسیدم چون رفتار همیشه اخلاقی ایشان به عنوان جواب پیش فرض دم دست ذهنم بود.


تا امروز...


سخنران همین ماجرا را برای یک جمع دانشجویی تعریف می‌کند. روایت که به نقطه عطف می‌رسد‌؛ چندتایی از جوانان امروزی پوزخند حواله سخنران می‌‌کنند.

سخنران ادامه می‌دهد: «پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم حریص بر هدایت انسان‌ها بود. برای همین بیشتر از آسودگی از توقف آزارها «نگران» این می‌شود که نکند این مرد یهودی «هدایت نشده» از دنیا برود...»


فایی به زنجیر کشیده شده با هوای نفس و امیال گناه آلودِ درونم می‌پرسد: «یعنی نگران منم میشن؟»

همه‌ی وجودم می‌داند که جواب «آری» است.

اولین دانه‌ی اشک فرو می‌ریزد: «حس خیلی خوبی داره یکی واقعا نگرانت باشه...»

باید اعتراف کنم این حس مرا بیش‌تر از روضه‌ی امشب؛ می‌گریاند...



پی نوشت:

پ.ن1: متاسفانه شدیدا درگیر امروز روزمره و درس‌ها هستم و چند روزی فرصت مطالعه متن‌های فاخر دوستان رو ندارم... امیدوارم این قصور را ببخشید.

پ. ن2: عکس را دوستم ارسال کرده بود با این توضیح که شبیه منه! ( الله اعلم)