چگونه کوفی نباشیم؟

روز اولی که وارد دانشگاه شدم، هنوز برای قسمت شهدای گمنام بارگاه نساخته بودند.

دوتا قبر سفید که از همان روز اول سن تخمینی روی قبرها توجهم را به خودش جلب کرد؛ یکی ۱۹ ساله و دیگری ۲۰ ساله.

از همان روز یک سوال در ذهنم ایجاد شد و پابرجا مانده است؛ چه می‌شود که یک جوان به سن و سال من، حاضر است از جانش بگذرد و حتی هیچ اسم و رسمی از او باقی نماند، ولی من حاضر نیستم تا کوچک ترین سختی‌ها را به خودم بدهم؟


صدها فیلم از دفاع مقدس ساخته و پخش شده‌اند، ولی در هیچ کدام به این سوال پاسخ نمی‌دهند که چرا این جوان‌ها حاضر شدند درس، دانشگاه، خانواده، فرزند و ... را رها کنند تا در جبهه‌های جنگ بجنگند؟

آن هم در شرایطی که به پیروزی کشور تازه انقلاب کرده در مقابل کشوری که کل دنیا از آن حمایت می‌کردند، اطمینان نداشتند؟

چه چیز باعث شد آن‌ها آنقدر راحت به زندگی دنیا پشت پا بزنند؟

یکی مثل شهید زین الدین با رتبه ۴ کنکور، نه تنها دانشگاه که لیلا دختر یک ساله اش را هم می‌گذارد و میرود.



در این دهه محرم وقتی روضه خوان روضه می‌خواند، این سوالها در ذهنم تکرار می‌شدند.

وقتی روضه عبدالله خوانده می‌شد، یکی از خانم‌ها رو به بغل دستیش کرد و گفت: "بچه‌های ما هم سن و سال عبدالله و قاسم رو دارن، اما بچه‌های ما حاضرن از خوشی‌هاشون دست بکشند؟"

همیشه روضه که می‌خوانند کوفی‌ها را لعن می‌کنند که چرا امام را دعوت کردند ولی خودشان به یاری امام نیامدند. یک سری مثل عمر سعد به وعده مال و مقام دل خوش کردند، یک سری هم از یزید ترسیدند.

اصلا چرا کوفی‌ها امام را دعوت به آمدند کردند اما خودشان نیامدند؟ مگر ترس از یزید پیش از نوشتن نامه‌ها نبود؟

کوفی‌ها که کار دور از ذهنی نکردند! اتفاقا یاران امام بودند که در یک اقدام عجیب به یاری کسی آمدند که می‌دانستند در مقابل سی هزار لشکر دشمن راه به جایی نمی‌برد.

چرا مرگ در نظر یک نوجوان سیزده ساله شیرین‌تر از عسل است؟

اصلا ما از یزیدیان زمان و حتی کمتر از یزیدی‌ها، نمی‌ترسیم؟


شب‌ها وقتی بعد از عزا برای ظهور امام دعا می‌کردند، من با خودم فکر می‌کردم از کجا معلوم اگر امام هم ظهور کند ما بدتر از کوفیان نباشیم؟

سید مهدی شجاعی در کتاب "کمی دیرتر" خیلی زیبا می‌گوید:

اگر ما با بلندترین صدا فریاد بزنیم: « آقابیا! » اما تودلمون نیامدنشون رو ترجیح بدیم، یا حضور و ظهور ایشون رو مزاحم منافع خودمون بدونیم، آقا دلمون رو می‌بینن و صدای دلمون رو می‌شنون، نه فریادهای بی پایه و اساسمون رو.
نمی‌تونم بگم که بهت حق میدم. ولی می تونم بگم که درکت می کنم. تو دنیای بی رحم امروز، هزاران عامل هست که آدمو زمین گیر می‌کنه و از کمترین و کوچکترین تحرکی باز می داره.
کاش آدم بتونه از اول زیر بار تعلقات نره که سر بزنگاه کم نیاره. اگر امروز آمدن آقا راه دستت نیست، دلیلش یقیناً تعلقات و تعهدات نفس گیریه که از دیروز پایبندشون شدی! “


به عنوان حسن ختام هم این قسمت از کتاب کمی دیرتر خیلی زیباست:

درد و مصیبت اصلی اینه که ما اساساً طالب امام نیستیم؛ طالب حل مشکلاتمون توسط امام هستیم. برای امام شأنی در حد وسیله یا کارپرداز قائلیم.
این کجا و شناخت شخصیت امام کجا!؟
این کجا و درک مقام و عظمت امام کجا؟
این کجا و عشق خالصانه به امام کجا!؟