بهروز دعایی

?نه بهروز بودم، نه فرح‌مند اما همه مرا با این نام صدا می‌زدند، هر چه بودم، به دنیا آمدنم برای پدر و مادرم بهروزی بزرگی بود، آنقدر از حس و حالشان برایم ‌گفته بودند که گاهی فکر می‌کردم همه چیز را با چشم‌های خودم دیده‌ام.
مفتاح به مادرم گفته بود: چشم زاجی براتون مقدر شده، منتظرش باشید.
پدرم باورش نداشت: این همه سال خدا نگاهی بهمون نکرد، حالا سر پیری؟! فکر کردی همسر زکریایی؟! بی‌خود دل خوش نشو!
پیر که نبودند، دلشان پیر شده بود از حسرت نداشتن بچه‌ای که مامان و بابا صدایشان کند، ونگ ونگی که سکوت خانه‌شان را بشکند. خسته بودند از با هم بودن، از با هم شدنی بدون ثمر‌.
مادرم خط و نشان کشیده بوده که اگر همراهش نیاید، همه چیز را برای آشنا و فامیل عیان می‌کند، اینکه او اجاقش کور نیست و آن‌کس که به پای دیگری مانده و سوخته و ساخته، خودش است.
اینکه این همه سال بار فحش و فضاحت خانواده شوهر را تحمل کرده برای هیچ و پوچ. برای غرور احمقانه‌‌ی مردانگی کسی که حاضر نیست برایش حتی چند قدم تا خانه‌ی مفتاح بردارد.
مفتاح گفت: جای آدم ناباور اینجا نیست.
مادرم دست های پدرم را گرفت و زیر لب گفت: شاید این بار شد.
دعایی می‌نویسد و دور پارچه‌ی سبز می‌پیچد و دست مادرم می‌دهد: تا زمان فارغ شدن از خودت دورش نکن.
_اما من که آبستن نیستم.
_میشی، حالا برید!
نه ماه بعد، با چشم های زاجم زندگی‌شان را رنگی کردم اما زندگی سیاه سفید خودم شروع شد.
او همیشه جوری با اطمینان حرف می‌زد که اگر دلت نمی‌خواست هم باور می‌کردی حتی اگر به زبان انکارش می‌کردی، مثل چیزی که آن روز به من گفت.
_در آخرین سال قرن بی وارث از دنیا میری!
مادرم چادرش را روی صورتش انداخت، دستش را زیر چادر برد و دست های مفتاح را گرفت و به پیشانی‌اش گذاشت و به همه‌ی مقدساتی که اعتقاد داشت، قسمش داد که کاری کند.
دستش را کشیدم و به عقب کشاندمش: بسه مامان، چت شده، مگه این خداست؟!
_درست حرف بزن، مفتاح چای پدرته، احترامش واجبه.
جای پدرم که هیچ، مفتاح پدر و مادرم شده بود و همه‌ی کس مادرم!
اگر تب هم می‌کردم مادرم چادرش را سر می‌کرد و راه می‌افتاد سمت خانه‌‌اش، آن قدر از مفتاح برایم دعا ‌گرفته بود که کل محل بهروز دعایی صدایم می‌کردند‌.
دلم نمی‌خواست بچه‌ها با این اسم صدایم کنند،
وقتی شاگرد اول مدرسه می‌شدم، همه می‌گفتند: با دعای مفتاح نمره میاره.
مادرم حرف مردم را باور کرده بود، کم کم خودم هم داشت باورم می‌شد که هیچ کاری را با اراده‌ی خودم انجام نمی‌دهم و همه‌ی کار‌هایم با دعا پیش می‌رود.
حتی وقت‌هایی که بلایی از سرم می‌گذشت هم از نظر بقیه این دعای مفتاح بود که ایمن نگه‌‌ام داشته بود.
بدترین چیز اما، پچ‌پچه‌های مردم درباره‌ی شباهتم با مفتاح بود. هر بار که حرفشان به گوشم می‌رسید، جلوی آینه می‌رفتم و صورتم را جزء به جزء وارسی می‌کردم. بینی‌‌ام مانند پدرم کشیده بود. از نیم‌رخ، صاف و تراشیده. لب‌هایم کوچک و محو مثل مادر، انگار با این لب‌ها هیچ‌وقت حرفی برای گفتن نداشتم. به هم‌دوخته و گمشده در صفحه‌ی صورتم.
ابرو‌هایم پیوست و پر‌پشت مانند پدر، البته که او هر چه سنش بالاتر رفته بود، پیوست‌هایش بیشتر ریخته بود و قد موهای ابرویش بلند‌تر شده بود.
صورت کشیده‌ و استخوانی‌ام با همه جزئیاتش هیچ شباهتی به صورت گرد مفتاح با بینی‌ کوفته‌ای و پهنش نداشت.
مفتاح را با اینکه همیشه نشسته پشت میز چوبی‌ کوچکش دیده بودم ولی می‌دانستم که چقدر کوتاه است. پدرم اما چهارشانه و بلند قد بود، مثل سدی بود که تا بود چیزی در زندگی‌مان کم نبود.
و منِ نشسته‌ هم بلندتر از مفتاح نشسته بودم.
اما مردم هر چه می‌گذشت بیشتر باور می‌کردند که شبیه مفتاح‌ام. آنقدر تصوراتشان را در دهان‌ها چرخاندند که پدرم از ارتعاش پچ‌پچه‌هایشان دق کرد. قبل از اینکه پشت لب‌هایم سبز شود و شباهتم را به خودش بیشتر آشکار کنم. قبل‌ از اینکه با بلوغم خیالش را از خودم راحت کنم. پدرم با تصویر اشتباهی از من رفت. تصویری که هر روز عین خوره روحش را زخمی می‌کرد.
مادر همیشه بین بحث‌هایشان فریاد می‌کشید که تو ناباوری، با ناباوری هم میمیری.
با ناباوری هم مرد، با ناباوری به تنها پسرش.
پدرم تا لحظه‌ی آخر مادر و مفتاح را نفرین می‌کرد و چشم‌هایش را از من به سوی دیوار ترک‌خورده‌ی رو به رویش می‌چرخاند انگار هراس داشت از چشم تو چشم شدن با من. می‌ترسید رد، نشانه‌ای یا خطی در چهره‌ام مرا وصل کند به مفتاح. راست است که آدمی آن‌چیز را می‌بیند که می‌خواهد ببیند.
هر وقت با تصور پسر پدر بودن جلوی آینه می‌رفتم شبیه او می‌شدم، و هر وقت با تصورات مردم جلوی آینه می‌رفتم، پسر مفتاح!
روز خاکسپاری‌‌اش خواهر بزرگش با دیدنم فریاد زد: عزرائیل. به پاهایش می‌کوبید و می‌گفت این عزرائیل ذره ذره جان برادرم را گرفت و کبود و خفه‌اش کرد.
این ناباوری را پدرم در چشم‌های نابینای فامیل تزریق کرد‌. و قبل آن مردم‌. مردمی که هیچ‌وقت من را بهروز ندیدند و حتی نخواستند که بهروز باشم.
چند سالی می‌شد که هیچ دعایی به سینه‌ام سنجاق نبود، از مفتاح و خانه‌ی قدیمی عجیب و غریبش بیزار بودم. از جایی و کسی که مرا دعایی و عزرائیل کرده بود.
اگر به مادرم بود حتی آب خوردنم هم باید به اجازه‌ی حضرت مفتاح می‌بود، از وقتی پدرم خدابیامرز شد، تنهاتر از قبل شدم و تنها همراهم برای همراهی نکردن مادر را از دست دادم.
می‌گفت: تو هم مثل پدرتی، نمی‌بینی چقدر تو کارات گره افتاده، نه کار درست و حسابی داری، نه ازدواج کردی، لجبازی رو بذار کنار بیا بریم پیش مفتاح.
با هزار قسم و آیه‌اش بالاخره راضی شدم.
خانه با گذشت چندین سال تغییر زیادی نکرده بود، فقط کاهگل روی کاهگل زده بودند، درش آنقدر قدیمی بود که با چند لگد از جا در می‌آمد، مادرم کلون زنانه‌ را چند بار به در کوبید، بچه که بودم قدم به کلون نمی‌رسید، اما حالا که می‌توانستم، کلون مردانه را با غرور احمقانه‌ای به هم کوبیدم.
همیشه از لحظه‌ی ورود به خانه‌اش هراس داشتم، مثل گذشتن از دروازه‌ی جهنم بود. پاهایت را که از چارچوب در رد می‌کردی، غرق می‌شدی در تاریکی. سیاهی خانه یقه‌ات را می‌چسبید و ذره ذره می‌بلعیدت. مردم می‌گفتند به خاطر حضور آنهاست. از مابهتران.
آنها از تاریکی لذت می‌برند چون ما در آن ضعیف‌تریم. چشم‌هایمان کم‌سو‌تر می‌شود و ترس‌مان آشکار‌تر.
گویی از ترس ما، از لغزش بی‌تابانه‌ی مردک‌هایمان، لرزش دست‌ها و تپش بی‌اختیار قلب‌هایمان، تغذیه می‌کردند.
شاید این‌ یکی را بیراه نمی‌گفتند، هر چه که بود یا نبود، مفتاح از قصد چراغی در ورودی وصل نمی‌کرد، با اجازه یا بی‌اجازه.
نمای بیرونی تغییر اندکی کرده بود اما درون خانه مثل همیشه بود، لامپ سوخته به تاریکی راهرو دهن کجکی می‌کرد، آقا صابر مثل شاخه‌ی خشک درخت در زمستان، تکیده و شکننده شده بود، با کمر خمیده‌اش سلانه سلانه در را برایمان باز کرد.
خانه‌ی مفتاح یا همان دروازه‌ی جهنمی که من رویش اسم گذاشته بودم، مثل هیولایی دهان‌گشاد مهمانانش را فرومی‌خورد.
من و مادر در درونش فرو رفتیم.
پله‌های سنگی با ارتفاع بلندشان پای آدم را به زق زق می‌انداختند، انگار رسیدن به حضرت مفتاح رسیدن به کوه قاف بود، مادرم یک دستش را به من داد و دست دیگرش را به دیوار گرفت و خودش را کشان کشان بالا برد.
تنها اتاق کار مفتاح چراغی روشن و نسوخته داشت، دور تا دور اتاقش را دعا چسبانده بود، زیر پنجره، پشتی قرمزی گذاشته بود که رویش زنجیر بافت سفیدی انداخته بود، به پشتی تکیه داده بود و دو طرفش متکا‌های استوانه‌ای گذاشته بود. از لحظه‌ای که وارد خانه شدیم بوی بدی بینی‌ام را قلقک داد، در اتاق مفتاح، این بو تند‌تر و زننده‌تر شد، بینی‌ و چشم‌هایم می‌سوخت، دستمال پارچه‌ای که یادگار پدرم بود را از جیبم در آوردم و جلوی بینی و دهانم گرفتم.
مفتاح سرش پایین بود و از کتاب قدیمی بزرگی چیز‌هایی را زیر لب می‌خواند و بدنش تکان های ریزی داشت.
سرش را بالا نیاورده بود که آرام گفت: چیزی اینجا اذیتت میکنه؟
مادرم چشم غره‌ای رفت و به بازویم زد.
دستمال را در جیبم گذاشتم، مادرم با لبخند سلام کرد.
مفتاح سرش را تکان داد و زیر لب جوابش را داد.
به کلاه سبز روی سرش خیره شدم و گفتم: سلام!
سرش را بالا آورد، با چشم های عسلی‌اش به من خیره شد: خوش اومدی جوون. خیلی وقته که منتظرتیم.
آن موقع نفهمیدم چرا خودش را چند نفر حساب کرده است. اما بعداً متوجه شدم تنها او مشتاق دیدارم نبوده!
با دستش چند بار روی زمین زد که یعنی اینجا بشین.
به مادرم نگاه کردم، پلک‌هایش را آرام روی هم گذاشت.
کنار دستش نشستم، دوباره به صورتم خیره شد: به دیدن من که نیومدید؟ درسته؟!
_ به اصرار مادرم اومدم.
مادرم چادرش را جلوتر کشید و گفت: غرض هم دیدن بود هم کمک گرفتن ازتون، خیلی نگران آینده‌شم.
گفت ناامیدی برای کافره و نگاهم کرد: خودت چی میخوای؟
_از کی؟
با چشم های گشاد شده نگاهم کرد: از دنیا!
_نمی‌دونم.
_نادانی برای انسانه.
بچه که بودم از دیدنش و شنیدن حرف هایش می‌ترسیدم ولی حالا فقط کلافه شده بودم. شاید این کلافگی هم از ترس بود. مثل بچه‌ای که برای اولین بار در آب استخر پرت شده، داشتم دست و پا می‌زدم.
_تو انتخاب شدی بهروز، از زمانی که نطفه‌ت شکل گرفت.
نیشخندی زدم: من؟!
_آره! تو هم شبیه پدرتی، ناباوری، اما بالاخره باورش می‌کنی.
نمی‌دانستم چه چیزی را باید باور کنم. خودش را، دعاهایش را یا از مابهترون یاری‌رسانش را!
مفتاح و مادرم تنها کسانی بودند که شباهت مرا به پدرم با کنایه به من گوشزد می‌کردند، جوری که انگار می‌خواستند شبیهش نباشم و من هر لحظه برای شبیه بودن به پدرم حریص‌تر می‌شدم.
می‌گفتند با چهل دانه بادام شده مفتاح، کلید همه‌ی مصیبت های اهالی.
مادرم می‌گفت از وقتی دختر کم سالی بوده او را می‌شناخته، تازه پشت لب هایش سبز شده بوده که در آرزوی ریش و اعتبارسفید بوده، پدرش عاقش کرده اما کوتاه نیامده است، بعد از چهل روز بست‌نشینی و روزی یک بادام خوردن و گذراندن چهل روز جهنمی، شده کلید گشایش درد های مردم، اما هیچ‌وقت کسی از درد‌‌های خودش باخبر نشده!
معلوم نیست چه چیزهای نادیدنی‌ای را در آن چهل روز به چشم دیده که اینگونه رنگ و رو عوض کرده و شده آدمی دیگر.
مادرم می‌گفت اوایل هر چه می‌شده مرا پیش مفتاح می‌برده، آنقدر که یک روز با تحکم بهش گفته: برای یه مرض ساده بچه رو برندار بیار پیش من. اما کم کم به دیدنم عادت کرده و اگر مدت طولانی مرا نمی‌دیده، نگران و دلتنگم می‌شده.
شاید مفتاح هم دعایی من شده بود. و شاید می‌دانست روزی مرا می‌خواهند.
بزرگتر که شدم، کمتر سراغش می‌رفتم، مادرم هر چه می‌گفت به دیدنش بروم، بهانه می‌آوردم.
با غرور گفت: تو همین اتاق به پدر و مادرت نوید آمدنت رو دادم. می‌خوای شبیه من باشی؟ جانشین من؟
گفتم: نمی‌فهمم.
_خوبم می‌فهمی، شبیه من شدن آسون نیست، البته این انتخاب منم نیست. تو خاصی اما بهش آگاه نیستی!
تنها چیزی که همیشه مرا متفاوت می‌کرد، اسمی بود که بچه ها در کوچه صدایم می‌زدند اما هیچ وقت خودم را خاص نمی‌دیدم.
با جدیت گفتم: من دلم نمی‌خواد شبیه شما باشم!
مادرم لبش را گزید و متذکرانه گفت: بهروز..
مفتاح دستش را بالا برد: این فرصت کم رو غنیمت بدون!
مادرم جلوی پای مفتاح زانو زد: کدوم فرصت کم؟
تو طالعش چی نوشتن؟
_بستگی به انتخاب های خودش داره.
‌_ بگید بهم، سرنوشت بدی داره؟! تو رو خدا کمکش کنین!
_من هیچ کارم!
بلند گفتم: اگه هیچ کاره‌ای پس دیگه چی میگی، این بند و بساطتت برای چیه؟!
_من چیزایی رو میگم که می‌دونم، چیزایی که خودتون می‌خواید بشنوید.
و گفت آنچه را که روز و شب‌مان را یکی کرد.
‌بعد از آن، کار مادر گریه و دعا کردن بود، سجاده‌اش جمع نمی‌شد، درد زانوانش بدتر شده بود.
روز های باقی مانده تا موعدی که گفته بود مثل جانی نشسته بر کمان بر تن مادرم زخم می‌زدند و جانش را می‌گرفتند.
گفتم: عمر دست مفتاح نیست و با خنده شانه‌های مادر را گرفتم: تازه دو سال تا زمانی که گفته مونده، تا اون موقع هم زن دارم هم بچه.
_با این چیزا شوخی نکن، تو درد منو نمیفهمی، خدا تو رو با کلی راز و نیاز به من داد حالا هم..
_حالا هم قرار نیست ازت بگیره، حرف مفتاح که وحی منزل نیست.
_مفتاح آدم عادی نیست،حرفش سنده، بهش گوش کن!
_یعنی بشم مفتاح بعدی، یه بست نشین غیب گو، تو اینو میخوای؟! اگه به حرفش گوش کنم، پیش‌گویی‌ش رو تعبیر کردم. شاید اون موقعی که اون میگه نمیرم اما حتماً بی‌وارث از این دنیا میرم!
چادر سفیدش را روی صورتش گرفت و عزاداری بی‌‌مرده را شروع کرد.
دلم می‌خواست همان ماه زن بگیرم و نشان خودم را توی دلش بکارم تا حرف مفتاح بی‌اعتبار شود اما مگر کسی به جوان بی پول زن می‌داد، آن هم هیچ کس نه و بهروز دعایی!
مادرم هر روز که می‌گذشت لاغرتر و ضعیف‌تر میشد، حرف مفتاح مثل مته مغزش را سوراخ کرده بود، شب‌ها در خواب هذیان می‌گفت و روز ها با بی تابی تسبیح می‌گرداند.
هر روز، مثل دانه‌ی شنی در ساعت زمان پایین می‌ریخت و قلب مادرم ضعیف تر می‌زد تا لحظه‌ی تحویل سال نود و نه که برای همیشه ایستاد.
یک سال قبل از زمان موعود جان داد تا جان سپردن احتمالی مرا نبیند.
بعد از مادرم دیگر نگران از دست دادن چیزی نبودم،
تنهاتر از همیشه شده بودم اما هیچ چیزی مرا به سوی مفتاح نمی‌کشاند.
سال ها می‌شد که آن پیرمرد را در ذهنم کشته بودم ولی پس از سال‌ها به اصرار مادرم نبش قبرش کردیم و او سر از گور در آورد و با حرف هایش هراس به جانمان انداخت اما برای من بیشتر مثل بنزینی عامل حرکتم شد. مادر روز‌های آخر عمرش اعتراف کرد که به اصرار مفتاح مرا ترغیب کرده که به دیدنش بروم. صابر را با تکه کاغذی جلوی خانه‌مان فرستاده. نوشته بوده: با پسرت بیا. قبل از اینکه دیر بشه!
هر دقیقه‌ آماده‌ی رفتن بودم، مقصد برایم ترسناک نبود، فقط مبهم بود. هر دقیقه‌ برایم طلایی شد که نباید از دستش می‌دادم. یا شاید ماهی لغزانی که نباید می‌گذاشتم از دستانم سر بخورد. همه چیز را کلمه کردم، تنها راه ماندنم را یافته بودم، می‌توانستم هر چیزی که می‌خواهم بماند، کلمه‌اش کنم. حتی خودم را! آخرین سال قرن آمد و رفت اما من نرفتم.
من عصاره‌ی وجودم را به جان کلمات ریختم و کلمات وارث من شدند و کلمات من تا سال ها مرا فریاد خواهند زد.
مفتاح در همان سالی که وعده‌اش را به من داده بود، جان داد، آن هم چه جان دادنی!
وقتی خبر مرگش را شنیدم تازه فهمیدم چرا انقدر اصرار داشت مرا جانشین خودش کند.
در آخرین روز قرن، من همچنان نفس می‌کشیدم و او نفس‌هایش از دنیا بریده شده بود. او که آینده چون موم در دستانش بود، نتوانست برای خودش کاری از پیش ببرد.
من حتی مفتاح را هم کلمه کردم، کلماتی شوم! فریادش را از میان گِل‌های خانه‌‌ی فروریخته‌اش می‌شنیدم.
مردم به مرگش مشکوک بودند، بعضی می‌گفتند: دشمن داشته، بعضی هم می‌گفتند: (‌کار خداست، عاقبت همه‌شان تیره‌روزی است. هیچ‌کدام نمی‌توانند از غضب خدا قسر دربروند. آخر کار، تقاص پس می‌دهند.)
همان مردمی که برای دندان نیش فرزندانشان هم دست به دامن دعاهای مفتاح بودند حالا چون شیطان و جنی با بسم‌الله دورش می‌کردند.
اما عده‌ای چیز‌های عجیب‌تری می‌گفتند، از پس دادن تقاص و مجازات شدن اما نه به دست خدا. دشمنی و کین کشیدن اما نه از جنس خاکی‌اش. بلکه از جنس آتش‌!
همسایه‌هایش می‌گفتند روز‌های آخر، ضجه‌های مفتاح بی‌خواب‌شان می‌کرده، چیز‌های مبهمی می‌شنیدند. فقط بعضی کلمات روشن بودند: بهروز، باور، مرگ، عذاب و خدا!
ملک‌تاج خانم می‌گفت ساعت سه نیمه شب با گوش‌های خودش، آخرین فریاد مفتاح را شنیده: با من چیکار دارید!
بعد از سال‌ها پچ‌پچه‌ها برگشته بود، مردم از شایعات و واقعیت‌ها نتیجه می‌گرفتند. مفتاح عذاب می‌کشیده، آن هم برای بهروز دعایی!
به فریاد‌هایش گوش می‌دادم، در خواب و در بیداری.
انگار هنوز زنده بود. میان آتش قدم برمی‌داشت و بی‌ردی از سوختگی جلوتر می‌آمد.
کتابی را جلوی صورتم گرفت و آرام نجوا کرد: به خرابه‌هاش هم نزدیک نشو. اونا هنوز منتظرتند. بذار چشم‌ انتظار بمونن، براشون مفتاح بعدی نشو.
کلمات. کلمات از تو محافظت می‌کنند. من آخرین مفتاحم.
کلماتی را زیر لب تکرار می‌کرد و چشم‌هایش را می‌بست و باز می‌کرد. دیگر لبانش تند تند روی هم قرار می‌گرفتند و از هم باز می‌شدند. دستش را روی سرم کشید و کنار گوشم زمزمه کرد: تو بهروزی. بهروز باش.
زنده که بود می‌خواست جانشینش باشم و حالا که مرده بود، می‌خواست خودش آخرین مفتاح باشد.
به گمانم مرده‌ها صادق‌ترند و البته نترس‌تر.
در خانه‌ قدیمی‌اش با همه‌ی ادعیه‌هایش در آتش سوخت، چیزی از صابر هم پیدا نشد، بی‌خبری نیست شده بود، شاید صابر خاموش و خمیده جایی نظاره‌گر آتش و خاکستر فرو ریخته‌ی خانه بوده، هر چه که بود، آخرین پیش‌گویی‌ مفتاح اشتباه از آب در آمد یا شاید هم می‌دانسته که خودش مورد تعبیر حکم است اما به هر طریق دنبال راه نجاتی برای فرار از آن بوده است.
مردم گاهی صابر را با همان کمان خمیده‌‌اش، از پشت، ایستاده کنار دیوار‌های فروریخته و سوخته می‌بینند که ناله می‌کند و گاه سوز صدایش مو بر تن‌شان راست می‌کند. هیچ‌کس جلو نمی‌رود، همه عقب عقب، پس می‌روند تا داغ نحسی‌اش آنها را نگیرد.
اما من هیچ‌وقت صابر را نمی‌بینم. من همیشه خودِ مفتاح را ایستاده بر خرابه‌ها می‌بینم. دستانش را تکان می‌دهد که نزدیک‌تر نیایم.
دیروز اما وسوسه شدم که به حرف و حرکات یک مرده بی‌توجهی کنم. گفتم شاید توهمی یا شبحی از خاطراتش باشد که در مغز نابسامان و مشوشم اینگونه جلوه‌گری می‌کند.
باز دست‌هایش را می‌دیدم، تکان تکانش مثل بال زدن پرنده‌ها شده بود. هر چه پا پیش‌تر می‌گذاشتم، محو‌تر می‌شد. باید بالا می‌رفتم، باید روی خرابه‌ها می‌رفتم، تا با چشم‌های خودم از نزدیک ببینمش، سرش داد بزنم که اگر واقعی است، گورش را گم کند و شرش را از این دنیا کم کند‌.
بالا رفتم، با چشم‌هایش تلخی را به جانم می‌ریخت.
داد زدم: بعد مرگتم ول نمیکنی. حالم از دیدنت به هم می‌خوره.
دیگر دستانش را تکان نمی‌داد، ناامیدانه سرش را تکان می‌داد و محور‌تر می‌شد. روی خرابه که ایستادم، در چند قدمی‌‌اش، ناپیدا‌تر شد، محو و غرق در نور. فقط یکی از دست‌‌هایش را می‌دیدم که به حالت منع بالا برده بود.
چشمانم‌ که از دیدنش خالی شد، سرم را صداها و پچ‌پچه‌ها پر کردند. سر برگرداندم و پایین را نگاه کردم.
مرد‌ها، زن‌ها و بچه‌ها، حیران نگاهم می‌کردند.
پیرزنی از میان جمعیت فریاد زد: مفتاح بعدی، مفتاح بعدیه. سیف‌ الله پسر رجب‌علی هم‌ همینطوری رفت رو خرابه‌ی مفتاح قبلی ایستاد و بعد چهل روز بست‌نشینی شد مفتاح.
مادر این جایش را برایم نگفته بود. انگار همه منتظر بودند، شاید همین پیرزن روز‌ها کشیک کشیده بوده تا ببیند بالاخره چه کسی جرئت می‌کند بر سر خرابه بیاید و عین دیوانه‌ها به افق نگاه کند، تا او هم برود مردم را خبر کند برای دیدن نمایش احمقانه‌ی از ما بهتران.
و حالا آن دیوانه‌ی برگزیده من بودم.
باید پایین می‌آمدم، باید از توهم بیرونشان می‌کشیدم. منو چه به بست‌نشینی، چه به کلید گشایش بودن!
پایین آمدم، خیره خیره چشمان وق‌زده‌شان را نگاه می‌کردم، آنها مفتاح صدایم می‌کردند.

نویسنده: #مریم_جعفری_تفرشی

سپاس که خواندید. نظراتتون رو با اشتیاق می‌خوانم.??