خون تماشا ندارد!

خون تماشا ندارد....?

گلوله ها سرش را نشانه رفته بودند، تن بی سرش، استوار کنار پاهایشان ایستاده بود اما دیگر سایه‌ای نداشت که در امان نگه‌شان دارد.

_نخلم تماشا داره؟ وایسادین برا چی؟

_میدونی چند سالش بود مادر؟

_نه، مگه دیگه فرقی هم می‌کنه!

_بیش از صد سالش بود، قدیمی ترین نخل اینجا..

انگار قلب شهر را زده بودند، زن و مرد، جوان و پیر، بهت‌زده قامت بی سرش را نگاه می‌کردند، حتی باران هم فراری‌شان نمی‌داد. آسمان هم روی آخرین برگ های سبز به زمین افتاده‌اش اشک می‌ریخت.

راهش را از میان جمعیت باز کرد، مشمایی را از کیسه‌ی پشت دوچرخه‌اش برداشت و با ناخن هایش به آن چنگ زد و از وسط بازش کرد، مشما را روی سرش کشید و مثل روسری دور گردن گره‌اش زد.

مادرش داد زد: کجا میری سلیمون؟ الان ماشین میاد. با توام....

سرش را برگرداند، بلند گفت: من نمیام، نخلستون تنهاست. زیر لب زمزمه کرد: خون تماشا نداره!

نویسنده: #مریم_جعفری_تفرشی

?کپی با ذکر نام نویسنده?

#داستانک